در هر بار نشستن برای دیدنش فقط میتوانم 10 دقیقهی
اولش را تاب بیاورم! فیلمی که بارها نشستهام به دیدن همان 10 دقیقهی اولش؛ همان
10 دقیقهی ملالانگیز و خستهکننده، عجیب، بیهوده و تصنعی. احساس خفگی حاصل از
دیدن همان 10 دقیقه کاری میکند که نتوانم دهانم را بعد از خمیازهی ناشی از فیلم
ببندم. هر بار همین خمیازه سراغم میآید. شخصیتهای فیلم انگار به جایی زل زدهاند؛
به تاریکی درون دهانم شاید! هیچکدام حرف نمیزنند. همه دارند چیزی را گوش میدهند.
صدایی که از روبرو میآید. گویی به جای شنیدنش آن را میبینند. قسمتی از ملالی که
نمیگذارد بیشتر از 10 دقیقه ببینم به آن صدا برمیگردد. به اینکه میدانم باید
بتوانم آن را ببینم، اما فقط میشنوم. گاهی حتا نمیشنوم. به جایش به چشمها، دستها،
لبها، دماغ، گونهها، چانه، پیشانی و گوش شخصیتهای فیلم نگاه میکنم. به آنهایی
که همه نشستهاند. هیچ دلیلی برای دیدن ادامهی فیلم ندارم. ممکن نیست بتوانم
ادامهاش را ببینم. درستترش این است که: نمیتوانم. مثل اینکه همان 10 دقیقه از
فیلم در دسترس باشد. میدانم این یکی از مهمترین فیلمهایی است که دیدهام. حداقل
برای من یکی از مهمترینهاست. شاید اصلن مهمترین فیلم. فیلم محبوبم! گاهی به سرم
میزند که فیلم را جلو ببرم و آن را از دقیقهی 10 به بعد ببینم. صفتها نمیگذارند.
ملالِ ناشی از دیدن فیلم، خستگی ناشی از آن، بهت و احساس بیهودگی. آن حالت تصنعی
بازیگرها. نه اینکه احساس بیهودگی کنم! تنها میدانم که دارم خودِ «بیهودگی» و
«ملال» را میبینم؛ فیلمی با بازی ملال و بیهودگی. در 5 دقیقهی اول به خاطر یافتن
منبع صدا از بازیگرها غافل میشوم. کنجکاویام که کمتر میشود احساس میکنم همهی
آنها را از قبل میشناسم. در هیچ فیلمی تا این حد حضور آنها را اضافی ندانستهام.
عناصری خنثی. شاید این فیلم بدون حضور بازیگرهایش فیلم بهتری میشد. فیلمی بدون
بازیگر، فیلمی که فقط صداست. صدایی که شنیده میشود، اما از بیننده میخواهد که به
جای شنیدن او را ببینند. با دیدن همان 10 دقیقه انگار 10 سال پای دیدن فیلم نشستهام.
روبروی پردهای عریض، که فیلم را در مربعی با ضلعهای 10 سانتیمتر نشان میدهد.
مثل اینکه درون چاهی خم شده باشم، در سر و شانههایم احساس سنگینی میکنم.
خمیازههای پشتسرهم فکم را به درد میآورد. یکی از پس دیگری میآید. پشتم تیر میکشد
و به زور میتوانم خودم را روی تخت بیندازم. برای اینکه ذهنم را از خمیازهها
منحرف کنم مدام سرم را میخارانم. اول با دست راست. بعد با دست چپ. وقتی میبینم
فایدهای ندارد با هر دو دست مشغول میشوم. همان 10 دقیقه کاری میکند که تا چند
روز بعد هم سردرد و گردندرد داشته باشم. هر بار در فاصلهی اندکی از دیدن فیلم
موضوعش را از یاد میبرم. فرم صورت بازیگرها و فضای فیلم چنان است که انگار آن را
برایم تعریف کردهاند. بیشتر حالت چهرهی چند بازیگر به یادم میآید. شکل نشستنشان.
یا آن یکی که دست چپش را زیر چانهاش میگذارد، ولی سریع -انگار به اشارهی
کارگردان- آن را با دست راستش عوض میکند. با هر بار دیدن خودم هم میشوم یکی از
بازیگرهایش. بازیگری خارج از فیلم. انگار آن 10 دقیقه هم که مشغول تماشایش بودهام
جزیی از فیلم بوده. سکانسی که هنگام تدوین حذفش کردهاند. هیچ فیلمی نتوانسته مرا
وادار کند بعد از دیدنش چنین فجیع نقش خودم را بازی کنم. جدیتی که ناخواسته بعد از
دیدنش در اجرای نقشم بهکار میبرم دچار تهوعم میکند. انگار روبروی کسی ایستاده
باشم که برای خندیدن دیگران خودش را مسخره میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر