از دور که میدیدیش فکر میکردی دارد شادترین داستان زندگیاش را مینویسد. هر سطر که مینوشت دستانش را بلند میکرد و دیوانهوار دور سرش میگرداند. گاهی هم زیر لب چیزی میگفت. ده دقیقه نگذشت که بلند شد و در حالی که با هر دو دست به سر و صورتش میزد، فریاد زد: اگر دنیا دستِ من بود مگس را نمیآفریدم.
پسنوشت: مرگ یک مگس هم بههرحال مرگی است. مرگی جاری به سمت نوعی فرجام حیات، گسترندهی بستر خوابِ آخرین است. جان دادن سگ را میبینیم، جان دادن اسب را، و چیزی بر زبان میرانیم، مثلا: حیوان زبان بسته... ولی وقتی مگسی میمیرد آدم چیزی نمیگوید، به خاطر نمیسپرد، ابدا. (نوشتن، همین و تمام. مارگریت دوراس. ترجمهی قاسم روبین. انتشارات نیلوفر)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر