۱۳۹۴ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

باز یادم رفت کفش‌هایم را واکس بزنم

از دور که می‌دیدیش فکر می‌کردی دارد شادترین داستان زندگی‌اش را می‌نویسد. هر سطر که می‌نوشت دستانش را بلند می‌کرد و دیوانه‌وار دور سرش می‌گرداند. گاهی هم زیر لب چیزی می‌گفت. ده دقیقه نگذشت که بلند شد و در حالی که با هر دو دست به سر و صورتش می‌زد، فریاد زد: اگر دنیا دستِ من بود مگس را نمی‌آفریدم.


پس‌نوشت: مرگ یک مگس هم به‌هرحال مرگی است. مرگی جاری به سمت نوعی فرجام حیات، گسترنده‌ی بستر خوابِ آخرین است. جان دادن سگ را می‌بینیم، جان دادن اسب را، و چیزی بر زبان می‌رانیم، مثلا: حیوان زبان بسته... ولی وقتی مگسی می‌میرد آدم چیزی نمی‌گوید، به خاطر نمی‌سپرد، ابدا. (نوشتن، همین و تمام. مارگریت دوراس. ترجمه‌ی قاسم روبین. انتشارات نیلوفر)

هیچ نظری موجود نیست: