کتاب را که باز میکنم چشمم میخورد به یادداشتِ
گوشهی سمتِ چپِ صفحهی اول: «آبان 83- بارخدا» زیرش هم نوشتهام: «بابل». با دیدن
نوشته جا میخورم. مثل این است روبروی خودم ایستاده باشم و خودم را به جا نیاورم.
انگار این نوشته از من نیست و کتاب را با همان یادداشت خریدهام. مثل بیشتر کتابهای
دستدومی که یادداشتی گوشهی صفحهی اولشان دارند: «اکبر محمدی 1381. ترمینال
غرب» یا آن یادداشتی که در صفحهی اول باغ̊ گذر با خودکار آبی آمده است:«خودم را در کتاب پیدا کردم. یکی از آن دو نفر.
جلوتر که رفتم دیدم هر دوی آنهایم». هیچوقت عادت نداشتهام کتابهایم را امضاء کنم.
احساس میکنم با این کار بین خودم و آدمهای کتاب فاصله میاندازم. اما نمیتوانم
اعتراف نکنم که یکی از دلایلِ سرزدنم به کتابفروشیهای دستدوم خواندن همین
یادداشتهاست. کتابها را یکییکی برمیدارم و به امیدِ خواندنِ یادداشتی ورق میزنم.
بعضی از این یادداشتها به مرور میشوند بخشی از کتاب: «میدانم قبلا نسخهی دیگری
از همین کتاب را بهت هدیه دادهام! دوست دارم حالا که میروی نسخهی دیگری هم
داشته باشی. ماندانای عزیزم. ماندانای عزیزم. ماندانای عزیزم. کاش هیچوقت نمیرفتی.
لطفا فراموشم نکن. مجید. 18/ 10/ 76» حالا کتاب دستِ من است. ولی کاش دستِ ماندانا
بود. همان که کتاب برای او امضاء شده. پانزده سال و ده ماه و هشت روز میگذرد و من
هر بار یادداشت را میخوانم و میرسم به آنجایی که سه بار نام ماندانا آمده دلم
میگیرد. کاش میشد فهمید بعد از آن تاریخ دوباره همدیگر را دیدهاند یا نه؟ این
نوشته حالا شده جزیی از کتاب. برای من مجید و ماندانا بخشهایی از کتاب هستند.
بدون حضور آن دو، کتاب چیزی کم دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر