۱۳۹۴ مرداد ۱۵, پنجشنبه

سفر به انتهای شب



مثل وقت‌هایی که خواب در چشم مسافران می‌شکند. مثل وقت‌هایی که سرما در تو خمیازه می‌کشد. مثل وقت‌هایی که سرت را گذاشته‌ای روی پنجره‌ی اتوبوس، و زل زده‌ای به تاریکی. شهرها را می‌بینی. آدم‌ها را می‌بینی. اندوهِ خیابان‌هایی که تنها رهگذرشان باد است. خانه‌هایی که خواب رفته‌اند. تک چراغ‌هایی که هنوز روشن‌اند؛ بی‌هیچ امیدی. حسرت بودن در یکی از آن خانه‌ها. پشتِ یکی از آن پنجره‌های بسته. اتاقی که از شدتِ «او» گرم باشد. صف‌ِ طولانیِ دستشویی‌ در مسافرخانه‌های بین‌شهری. چای در لیوان‌های پلاستیکی. چشم‌گرداندن به دنبال پیدا کردن نگاهی آشنا؛ دوستی از سال‌های گذشته، عشقی بین‌راهی. مسافرها؛ تهران-تبریز. سنندج-ساری. بابل-اصفهان. مسافری با اشاره به مسافرِ اتوبوسِ بغلی ناخودآگاه سیگارش را پرت کند طرف تو. به دماوند که برسی تمام مسافرها سیگاری می‌شوند. همه چیز شور می‌شود: هوا، عشق، چای، سیگار، باد، اتوبوس، دانشجو، سرباز، تهران، شب. دوباره برگشتن به داخل اتوبوس. خواب̊ شهری بشود که تو را از یاد برده‌ست. مثل مسافرِ صندلیِ جلویی که یک لحظه برگردد و انگار که تو را ندیده باشد، خیابانی را در جای خالی‌ات ورق بزند. حسرت غرق شدن در لیوانِ چایی که تمام نکرده روی میزِ کثیفِ مسافرخانه گذاشتی. نگاهِ شکسته‌ی یک دانشجو به ستاره‌ی روشنی که آسمان را خراش می‌دهد، و فکر کردن به این‌که دانشجویی که شبی را در اتوبوس نگذرانده باشد، دانشجو نیست. سرما در اتوبوس مثل فیلمی که زیرنویس نداشته باشد گنگ است. از یادت می‌برد می‌روی یا برمی‌گردی. به یادت می‌آورد مقصد و مبدٲیی وجود ندارد. تو مسافری و آن‌که کنارت نشسته، غریبه‌ست.


هیچ نظری موجود نیست: