آقای خواننده فکر نمیکرد هرگز بتواند از یک شخصیت داستانی تا
این حد بدش بیاید. با اینکه کتاب را یکی از نویسندگان محبوبش نوشته و چند سالی هم
منتظر ترجمهاش بود، اما نمیتوانست با منطقِ شخصیت اصلی کنار بیاید. میدانست
کتاب یکی از بهترینهای نویسنده است. چیزی که آزارش میداد شباهت و حماقت شخصیت
اصلی بود که او را یادِ خودش میانداخت. یاد تصمیمی اشتباه، که زندگی او را در ده
سال گذشته فلج کرده بود. وقتی به آخرین سطرها رسید، تصویر خودش را در صفحهی سفید
پایانی دید که روی بیخیالی خودش نشسته بود و داشت خمیازه میکشید. احساس میکرد
با خواندنش هر آن ممکن است زمان به عقب برگردد و او را دوباره به روزهایی بسپارد
که سایهاش هم از او میگریخت. این شد که کتاب را برداشت، به پارک نزدیک خانهاش
رفت و آن را روی یک صندلی جا گذاشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر