۱۳۹۴ مرداد ۱۵, پنجشنبه

هوا سرد بود و مطبوع

در عکس‌های دوران آموزشی خدمت همه شبیه هم‌اند. کافی‌ست یکی از عکس‌های آن دوران را نگاه کنی. مشکل است در نگاهِ اول بتوانی خودت را تشخیص بدهی. حتا وقتی عکس‌های دوران آموزشی دیگران را می‌بینی، فکر می‌کنی هم‌خدمتی‌های خودت هستند. چهره‌ها همه آشنایند. در جمع‌های دوستانه -خصوصا جمع‌های افرادی که خاطره‌ی مشترکی با هم ندارند- بیشتر خاطره‌های مربوط به دوران خدمت بازگو می‌شود تا دوران دانشجویی. خاطره‌های دوران خدمت، خاطره‌ی همه است؛ تا حدی عمومی‌ست. اما خاطره‌های دوران دانشجویی، خصوصی‌ست؛ مربوط است به چند نفر. با این حال، اسامی دوستانِ دوران دانشجویی ماندگارترند. دوستی‌هایش هم ماندگارترند. نام‌های مربوط به دورانِ خدمت، زود فراموش می‌شوند. چهره‌ها در یاد می‌مانند؛ چهره‌هایی بی‌نام. مثلِ خوابی که کامل به یادش نمی‌آوریم. کلا می‌شود دوران خدمت را فیلمی بدون عنوان دانست، فیلمی که تدوین خوبی هم ندارد.


پس‌نوشت: داشتم برمی‌گشتم خانه. هوا سرد بود و مطبوع. کف پارک را برگ‌های زرد پوشانده بود. به این فکر می‌کردم از چند فیلمی که گرفته‌ام کدام را اول ببینم. نزدیکی خروجی پارک پیدایش کردم. عکسی پاره از چند سرباز. خم شدم و عکس را برداشتم. چهره‌ها! من همه‌ی این آدم‌ها را دیده بودم. همه پشت به درختی ایستاده بودند. آن‌که قدش از همه بلندتر بود، دستش را به نشانه‌ی احترام نظامی بلند کرده بود. یکی دیگر کلاهش را کج گذاشته بود. نصفِ صورتِ سربازی که می‌خندید پیدا نبود. عکس را که پاره کرده بودند نیمی از لبخند او هم پاره شده بود. حالت لب‌هایش به گونه‌ای بود انگار خندیدن را از یاد برده و دارد تمرین می‌کند. لباسِ همه گشاد بود. فکر می‌کنم تمام لباس‌های خاکی گشاداند. چند نفر هم نشسته بودند. یکی از آن‌ها را شناختم. اشتباه نمی‌کردم. خودم بودم. شباهتش به من آن‌قدر زیاد بود که از ترس عکس را هم‌آن‌جا گذاشتم و سریع به خانه برگشتم.


هیچ نظری موجود نیست: