سرما خورده باشی. تب کرده باشی. چای دارچینی دم کرده باشی. گلودرد داشته باشی. عرق کرده باشی. یک کاسه سوپ داغ سر کشیده باشی. موبایلت را خاموش کرده باشی. دو پتو روی خودت انداخته باشی. چند بسته دستمال کاغذی مصرف کرده باشی. به رسم دوران سرماخوردگی سراغ یکی از کتابهای محبوبت رفته باشی. صفحات را ورق زده باشی. به قسمتهای آشنایش رسیده باشی. خودت را در صفحات کتاب پیدا کرده باشی:
"اندکاندک، از حجم هوسهایش کم کرده است. سیگار و نوشیدنی را ترک کرده، دیگر در رستوران غذا نمیخورد، تلویزیون و رادیو و کامپیوتر ندارد. بدش نمیآید ماشینش را بدهد دوچرخه بگیرد، اما نمیتواند از شرش خلاص شود چون مسافتی که باید برای رفتن به محل کارش طی کند خیلی طولانیست. همین مسأله درمورد تلفن همراهی که توی جیبش میگذارد هم صادق است؛ خیلی دلش میخواهد آن را توی سطل آشغال بیندازد، اما برای کارش به آن نیاز دارد و نمیتواند بدون آن سر کند... اجارهخانهاش پایین است، در یک آپارتمانِ کوچک در محلهای فقیرنشین زندگی میکند و غیر از هزینهی مایحتاج اولیه، تنها کار تجملی زندگیاش خرید کتاب است؛ آنهم کتابهای جلدنازک، بیشتر هم رمان، رمانهای امریکایی، انگلیسی و خارجی ترجمهشده، اما خرید کتاب تجمل نیست، الزام است و خواندن، اعتیادیست که او هیچوقت دلش نمیخواهد آنرا ترک کند"
و این سطرها:
"لذت تماشای دوبارهی صورتش، لذت گوشدادن دوباره به خندههایش، لذت شنیدن دوبارهی صدایش، لذت تماشای دوبارهی غذا خوردنش، لذت گرفتن دوبارهی دستهایش، لذت تماشای دوبارهی اخمش، لذت تماشای دوبارهی شانهزدن موهایش، لذت دوبارهی با او از کتاب حرفزدن، لذت تماشای دوبارهی چشمهای اشکبارش، لذت تماشای دوبارهی راهرفتنش، لذت دوبارهی کتابخواندن برای او، لذت تماشای دوبارهی مسواکزدنش، لذت دیدن دوبارهی گردنش، لذت راه رفتن دوباره با او در خیابان، لذت دوبارهی دستانداختن دور گردنش، لذت دوبارهی بیدار شدن با او..."
سانست پارک. پل استر. مهسا ملکمرزبان. نشر افق
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر