کامو راست میگوید: «بیماری صومعهای است که قاعدهی خودش، ریاضت خودش، سکوت خودش و الهامات خودش را دارد» در طول ده روز گذشته میهمان غریبهای داشتم که قاعده سرش نمیشد. یک بیماری که هر چه فکر میکنم میبینم اسمی ندارد. همه آن را با دردش میشناسند و با همان درد صدایش میزنند. در طول ده روز گذشته خانه هم مریض بود. اتاق هم مریض بود. هر کتابی که دست میگرفتم کلماتش عرق میکردند. و من مجبور میشدم سطرها را بردارم و زیر پتو ببرم و قرصها را قسمت کنم. شبها مینشستیم و با هم تا صبح از جنگهای صلیبی، اول، دوم و حتا سوم و چهارم حرف میزدیم. در ریاضتش پناه میبردم به داستانهای پلیسی. با کمیسر مگره رد تب را میگرفتم. وقتی خیس از عرق یک گوشه مینشستم تا درد بیاید و از من لبی تر کند، این جملهی فیلیپ مارلو را زمزمه میکردم: «جوری به من نگاه کرد انگار یه ته سیگار، یا یه صندلی خالی بودم» بعد برای پدربراون از بورخس میگفتم که بزرگترین رمانهای قرن بیستم را رمانهای پلیسی میدانست؛ از جمله «حریم» فاکنر و «قصر» کافکا.
بیماری برای من مسافرتی طولانیست که مرا از عادتهایم دور میکند. چیزی را از یادم میبرد و چیزی را به یادم میآورد. مثلا مجبورم میکند «آگاهی و جامعه» را ناتمام یک گوشه بگذارم و دوباره بروم سراغ یکی از کتابهای چندلر. و یادم بیاورد که حتا قبل از خواندن کتابی از او، دوستش میداشتم. و باز یادم بیاورد که سالها پیش، در یکی از روزهای آموزشی دوران خدمت، وقتی خسته و کثیف از تمرین رژه به آسایشگاه برگشتم و از ساکم کتاب «خداحافظی طولانی» را درآوردم، دیدم که آن طرف آسایشگاه، یک نفر دیگر هم دارد همین کتاب را میخواند.
حالا نشستهام. سرم گیج میرود. اتاق رنگش پریده. دیوارها حالت تهوع دارند؛ گویی میخواهند به یادم بیاورند که انسان از هیچ سفری برنمیگردد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر