۱۳۹۴ مرداد ۱۵, پنجشنبه

هم‌چون کوچه‌ای بی‌انتها

مارکز. مارکز. مارکز. مارکز. مارکز. گابریل گارسیا مارکز. دوست دارم بنشینم و تا چند روز فقط بنویسم: مارکز. کسی که جهان بی او چراغی خاموش است. داستان، رمان، مقاله و یادداشتی از او نبوده که بخوانم و درست بعد از خواندنش میل به دوباره‌خوانی‌اش نداشته باشم. هر وقت که اوضاعِ روحی خوبی نداشته‌ام، هر وقت اوضاعِ جسمی خوبی نداشته‌ام، هر بار که نوشتن ارضایم نکرده، هر بار که نتوانسته‌ام برای خواندن̊ تمرکزِ کافی داشته باشم، خواندنِ داستان یا یادداشتی از مارکز نجاتم داده.

با ترس سراغ از اروپا و آمریکای لاتین* رفتم. از عنوانش می‌ترسیدم. ترسم از این بود در این کتاب با مارکزی که می‌شناختم مواجه نشوم! اما کافی بود فقط چند صفحه بخوانم. حالا نمی‌توانم کتاب را زمین بگذارم. عمدا خیلی کُند پیش می‌روم، بلکه زود تمام نشود. مارکز قصه‌گوی بی‌نظیری‌ست. همین ویژگی‌اش توانسته از هر یادداشت‌ و مقاله‌اش، داستانِ کوتاهِ خوبی بسازد:

«گراهام گرین، نویسنده‌ی نابغه، در مرد سوم نوشته بود که در شهر وین تونل‌های بی‌انتهایی وجود دارد. تصور می‌کردم که تخیلات و واقعیت دارند به هم می‌آمیزند. لحظه‌ای صدای شرشر باران را روی شیشه‌های تاکسی به گوش می‌شنیدم و بعد ناگهان، صدای ریزش باران بند می‌آمد. انگار کرکره‌ای را روی آن پایین کشیده بودند. آن وقت بود که به این فکر افتادم که در شهر وین خیابان‌هایی هم هست که در آن‌ها باران نمی‌بارد.»

* کتاب را انتشارات ققنوس چاپ کرده، با ترجمه‌ی بهمن فرزانه

هیچ نظری موجود نیست: