عنوانش آزارم میداد. نمیتوانستم سراغش بروم. اما
هر بار به آن کتابفروشی پا میگذاشتم اولین کتابی که چشمم را میگرفت همان بود.
تا اینکه بالاخره یک روز از قفسهی کتابها بیرونش آوردم. بدون نگاه کردن به
فهرستش، صفحهای باز کردم و جملهای را خواندم. از ترس کتاب را بستم. این همان
جملهای بود که بارها صدایش را در گوشم شنیده بودم. در راه برگشتن به خانه هر کس
را که میدیدم شبیه خودم بود. من تکثیر شده بودم. خودم را میدیدم در سی سالگی. در
پنجاه سالگی. در کودکی. ایستاده روبروی ویترین یک مغازه. نشسته در یک ماشین. در
حین بالا رفتن از پلههای یک پاساژ. در صف نانوایی. چمباتمهزده گوشهی خیابان.
همهی اینها من بودم. آن جمله کار خودش را کرده بود. حالا کتاب اینجاست. روبروی
من. روی میز. باز نشده. منتظر. با جملهای در یکی از صفحاتش: «در نبردی که میان تو
و جهان درگرفته است، جهان را یاری کن.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر