اگر
هر کس برای دوستی با دیگران شرط و شروطی داشته باشد، میان شرطهای من میتوان
«دوستداشتنِ گوگول» را دید.
سال
دوم دبیرستان بودم که برای اولینبار «جنایت و مکافات» داستایفسکی را خواندم. با
اینکه چند سال بعدتر یکبار دیگر هم سراغش رفتم، اما هنوز هم با یادآوری آن روزها
بر خود میلرزم. از آن به بعد بود که گرفتار «راسکلنیکف» خودم شدم. مثل چاهی در من
دهان باز کرده بود. راسکلنیکفی گرفتارِ عذابِ ابدی، که در من آرمیده بود تا در یک
فرصتِ مناسب به شکلِ من برخیزد و مرا علیه خودم بشوراند. از همان روزها با افراط
در گریز از دیگران، و رعایت نکردنِ خودم، تن به مبارزهای داده بودم که حتا برنده
هم شکست میخورد. نسبت به خودم چنان خطرناک شده بودم که هنوز هم برای رهایی از دستِ
خودم به دنبالِ راه فراری میگردم.
داشتم
میگفتم: اگر هر کس برای دوستی با دیگران شرط و شروطی داشته باشد، میان شرطهای من
میتوان «دوستداشتنِ گوگول» را دید. البته این جدای از علاقهام به داستانهای معرکهی
اوست، حتا ربطی هم به این ندارد که از زیر «شنل»ش چه نویسندههای فوقالعادهای
بیرون آمدهاند، بلکه از این روست که چهرهی او همان تصوری است که من از راسکلنیکف
دارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر