میلان کوندرا در مقالهی بسیار خواندنیاش میراث بیقدر شدهی سروانتس در کنار دکارت،سروانتس را نیز پایهگذار عصر جدید معرفی میکند. در آغاز مقاله با اشاره به مجموعه سخنرانیهایهوسرل دربارهی بحران بشریت اروپایی، که ریشهی آن را در «جهانبینی گالیله و دکارت و ماهیت یکسو نگرانهی علوم اروپایی» میدانست، انسان را گرفتار در دهلیز رشتههای تخصصی میبیند که زیر سایهی پیشرفت علوم «کلیت جهان و خویشتنِ خویش» را از یاد برده، و در ظلمتی غرق شده که هایدگر آن را «فراموشی هستی» مینامد. اما به اعتقاد او با سروانتس یک هنر بزرگ اروپایی شکل گرفت که کارش کاوش در آن هستی فراموش شده است. به گمان او آنگاه که سروانتس بر اسب نزار خود رسی نانت سوار میشود و خانهاش را ترک میکند و قدم در جهانی میگذارد که «بدون حضور نیرویی متافیزیکی، در ابهامی ترسناک فرو رفته»، جهانِ عصر جدید و رمان که تصویر و الگوی آن است آغاز میشود:
«رمان به شیوهی خاصِ خود و با منطقِ خاصِ خود جنبههای متفاوت هستی را، یک به یک کشف کرده است: در زمان سروانتس، رمان در پی فهم ماجراست، با ساموئل ریچاردسون رمان، بررسی «آنچه در درون میگذرد»، و پرده برداشتن از زندگی مکتوم احساسات را آغاز میکند، با بالزاک، ریشه گرفتن انسان را در تاریخ آشکار میکند، با فلوبر زمینههایی را میکاود که تا آن زمان در زندگی روزانه ناشناخته مانده بود، با تولستوی، به تاثیر عامل غیر عقلی در تصمیمها و رفتارهای انسان توجه میکند. رمان در صدد درکِ عمیقِ زمان است: لحظهی فرَار گذشته با مارسل پروست، لحظهی فرَار زمان حال با جیمز جویس. رمان، با توماس مان، به بررسی نقش اسطورها میپردازد، اسطورههایی که از دورترین ایام آمدهاند و رهنمون مایند.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر