۱۳۹۴ مرداد ۱۴, چهارشنبه

از فارژزیک و داستان‌های دیگر و دیگر

مثل کسی که نشسته باشد روی ساعت هفت، خمیازه‌هایش را بشمارد و فکر کند به دندانی که بیمارستان است و درد را به سپیدی‌های متنِ چند قرصِ فارژزیک سپرده باشد. مثل بعدازظهر یکی از روزهای تابستان که جان می‌دهد برای قفسه‌ی کتاب‌ها را به‌هم زدن؛ لای کتاب‌ها را باز کردن و خواندن سطرهایی که استامینوفن است، ایبوپروفن است، کافئین است: «کاری نکردن. نشستن و سبز شدن علف را تماشا کردن. این‌که خود را به دست زمان بسپری و از روزگارت یک روز تعطیل طولانی بسازی. لذت بطالت. تنبلی بافضیلت که پروست و مارسل دوشان آن‌قدر درباره‌اش سخن گفته‌اند. «انزوای شیرین» (گفته‌ی بارت) که لازمه‌ی نوشتن و کار خلاقانه است. عرق‌ریزی روح و تنبلی :نقیضه‌ای ازلی-ابدی«.


مثل ساعت سه، و قهوه‌ای که برای خمیازه‌هایم دم کرده‌ام. مثل ساعت هفت که می‌روم برای دندانم کتاب بخرم. مثل همین حالا که دندانم چنان گریه می‌کند، گویی کسی را در دهانم به خاک می‌سپارند.


هیچ نظری موجود نیست: