۱۳۹۴ مرداد ۱۵, پنجشنبه

فرشته‌ای در حالِ نوشیدنِ فنجانی قهوه‌ی داغ



همه‌ی آن‌چیزهایی که درباره‌ی قهوه می‌دانم، چیزهایی است که درباره‌اش نمی‌دانم. در زندگیِ قبلی‌ام حدود دو ماهی را با ریچارد براتیگان هم‌خانه بودم. روزهای خوبی نبود؛ هم برای من، هم برای ریچارد. شب‌ها می‌نشستیم به فکر کردن درباره‌ی دوست‌دخترهای سابق‌مان. بعد لیستی تهیه می‌کردیم و روزها به امیدِ فنجانی قهوه‌ی داغ به‌نوبت سراغ‌شان می‌رفتیم. سعی کرده بودیم در طول روزهایی که قهوه گیرمان می‌آمد به روزهایی که قهوه گیرمان نمی‌آمد و مخصوصا روز آخر و نفر آخر، فکر نکنیم. مدتی گذشت و ما هر طور که بود یک شیشه قهوه را در ازای داستانِ کوتاهی از ریچارد تهیه کردیم. قرار بود ریچارد داستانی بنویسد درباره‌ی مزایای قهوه. و نوشت. داستان خودمان را نوشت. آنتوان داستان را که خواند خواست شیشه‌ی قهوه را پس بگیرد. چون فکر می‌کرد داستان نه تنها درباره‌ی مزایای قهوه نیست، بلکه اصلا درباره‎‌ی قهوه نیست. این شد که ریچارد آن دو سطر آخر را به داستان اضافه کرد و آنتوان هم شیشه‌ی قهوه را پس نگرفت و داستان شد یکی از بهترین‌های ریچارد، و بعدها در انتقام چمن هم چاپ شد.

این را تا به حال نگفته‌ام، اما دیگر تاب نگفتنش را ندارم. اعتراف می‌کنم که اگر آن شیشه‌ی قهوه نبود ریچارد به فکر نوشتن صید قزل آلا در آمریکا نمی‌افتاد و باز هم بگویم اگر آن شیشه‌ی قهوه نبود دوستی من و او بیشتر از آن چند ماه دوام می‌آورد. روزی که داشت فصل پانویس برای «ارسال صید قزل آلا در آمریکاکوتوله برای نلسون آلگرِن» را می‌نوشت تنها یک قاشق قهوه برای‌مان مانده بود. هیچ‌کدام حاضر نبودیم برای یک دقیقه خانه را ترک کنیم. ریچارد سر قضیه‌ی گم شدن «صید قزل آلا در آمریکاکوتوله» کفری بود. آن را از چشم من می‌دید. راست هم می‌گفت. روزی که گم شد نوبت من بود بروم هلش بدهم. اما از شانس من از چند روز قبلش باد می‌آمد. باد نیمی از مردم شهر را با خود برده بود. حتا مجسمه‌ی بنجامین فرانکلین به گفته‌ی آنتوان از جایش بلند شده بود. می‌گفت با چشم‌های خودش دیده که مجسمه بلند شده و شروع کرده به هل دادن «صید قزل آلا در آمریکاکوتوله» در حالی که داشته به ساندویچی از باد گاز می‌زده. من و ریچارد قرار گذاشته بودیم او را داخل صندوقی بگذاریم و روی جعبه بنویسم: «این شراب‌خوار شکستنی را طوری حمل کنید انگار فرشته‌ای‌ست در حالِ نوشیدن فنجانی قهوه‌ی داغ» و در عوضِ چند شیشه قهوه پُستش کنیم برای«نلسون آلگرِن». همه‌ی برنامه‌ها با گم شدن او به هم ریخت. بعدها هم که در فصل «پانویس برای ارسال صید قزل آلا در آمریکاکوتوله برای نلسون آلگرِن» پیدایش شد دیگر نمی‌شد به ریچارد نگاه کرد. هر بار نگاهش می‌کردم یکی از انگشت‌هایش را نشانم می‌داد و با دهانش صدایی از خودش در می‌آورد که نمی‌دانم چطور بنویسمش.

بالاخره یک روز که داشتیم شدتِ رنگ‌پریدگی‌مان را از کمبود گلبول‌های قهوه در خون‌مان اندازه می‌گرفتیم، آنتوان پیدایش شد و یک راست رفت سراغ شیشه‌ی قهوه که تنها یک قاشق ازش مانده بود. و جلوی چشم‌های ما آن را برداشت و از پنجره بیرون ریخت تا شکل جهان را به قول خودش تغییر دهد.

پس‌نوشت: دو روز است باد می‌آید و من در این دو روز تنها کاری که کرده‌ام یادآوری روزهایی بوده که با ریچارد و آنتوان گذرانده‌ام. آن روزهای نسل بیت. روزهای گپ و شراب و جاز. امروز به یاد آن روزها قهوه‌ای دم کردم: «می‌گویند وقتی بهار می‌آید جوان‌ها هوس عشق و عاشقی می‌کنند، اما اگر حسابی وقت آزاد داشته باشند شاید حتا هوس یک فنجان قهوه هم بکنند.»



هیچ نظری موجود نیست: