۱۳۹۴ مرداد ۱۵, پنجشنبه

نامه به پسر

کافکا یک جایی در نامه به پدر نوشته: «گاهی این تصور را در ذهن دارم که نقشه‌ی زمین را پهن کرده‌اند و تو با تمام بدنت رویش دراز کشیده‌ای. آن‌وقت احساس می‌کنم که فقط آن مناطقی برای زندگی به من اختصاص داده شده که یا بدنت آن‌ها را پوشانده، یا دور از دسترست قرار دارند. و این‌ها، به حسابِ تصوری که من از عظمتِ تو دارم، مناطقی هستند نه چندان متعدد و نه چندان تسلی‌بخش»

این دقیقا همان تصوری است که من از خودِ کافکا دارم. هر بار که سراغ آثارش می‌روم، احساس می‌کنم اگر نقشه‌ی ادبیات را پهن کرده باشند، او با آثارش تمام سطوح آن را پوشانده. و حتا اگر جایی دور از دسترسِ او برای کندوکاو و نوشتن باقی مانده باشد، زیر سایه‌ی او، روشنایی‌اش، حداقل برای من به چشم نمی‌آید. از این روست که فکر می‌کنم خواندنِ چندباره‌ی آثار او برای من هزاربار شگفت‌انگیزتر از نوشتن است. هیچ اثری از او نبوده که در دوباره‌خوانی‌اش همان اثر قبلی باشد. انگار به جای همه‌ی دنیا می‌نویسد.

هیچ نظری موجود نیست: