سهبار!
واقعا سهبار! بله، این سومینباری است که سراغش میروم. سراغ کتابی که ازش نفرت
دارم. حتا شک دارم که «نفرت» کلمهی مناسبی باشد. باید بگردم و کلمهی بهتری پیدا
کنم. کلمهای که بتواند بهجز «نفرت» تا حدی «شرم» را هم تداعی کند. با اینکه
کتاب را یکی از نویسندگان محبوبم نوشته، اما باز حاضر نیستم نسخهای در کتابخانهام
داشته باشم. بار اول که کتاب را خواندم دچار چنان خشمی شدم که همان روز کتاب را به
دوستی هدیه دادم. نشد که فراموشش کنم. از جلوی هر کتابفروشی که رد میشدم کتاب را
میدیدم. حتا یک جایی مجبور شدم دربارهاش حرف بزنم.
روزهایی
در زندگی هست که آدم نمیتواند خودش را رعایت کند. شاید هم ماههایی و دردناکتر
سالهایی. وقتهایی که نمیشود در ادامهی خود بود. انگار یک نفر دیگر میآید و مینشیند
در آدم، و دست به کارهایی میزند که با منطقِ همیشگی آدمی نمیخواند. این کتاب
دربارهی آن روزهای من است. آن لحظههای هراس، که «شرم» نامِ کوچک زندگیم بود.
دو
سال گذشت و فکر میکردم باید برای رهایی از کتاب دوباره سراغش بروم. کلمات اینبار
آزاردهندهتر شده بودند. زخم میزدند و به ریشم میخندیدند. نه میشد کتاب را
ببندم، نه میتوانستم ادامه بدهم. کتاب شده بود حقارتِ من. هر سطر را که میخواندم
بیشتر تحقیر میشدم. از ترس کتاب را عمدا در پارکی جا گذاشتم.
ظاهرا
همهی خوانندهها کتابِ محبوبی دارند که هر چند سال یکبار سراغش میروند؛ شاید
هم سالی چندبار. من اما بهجز کتاب محبوبم، کتابی هم برای دوستنداشتن دارم؛ که
«نفرت» شده است دلیلی برای دوستداشتنش. امروز که برای سومینبار سراغش رفتم دلیل
نفرتم را فهمیدم. دلیلی که فقط یک کلمه بود: «تغزل». بله، این کلمهی چهار حرفی.
من سالهایی را بدون اینکه آگاه باشم در این کلمه زیسته بودم. امروز کتاب را دست
گرفتم و به جای عصبانیشدن، بر سرنوشتِ آدم داستان گریستم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر