۱۳۹۴ مرداد ۲۸, چهارشنبه

پناهگاه



اوایل بهار مجبور می‌شود. اگر هوا خوب باشد، شاید هم اواخر اسفند.  با هوای خوب سازگاری ندارد. نمی‌داند چگونه با از دست‌دادن پناهگاهِ همراهش کنار بیاید. دیگر نمی‌تواند آن‌گونه که باید خودش را مخفی کند. اگر هم نخواهد، دیده خواهد ‌شد. شاید هم فقط قابل رویت می‌شود. او همان کسی است که دیگران نمی‌بینند. وقتی برای اولین‌بار بعد از زمستان بدون کاپشن یا کُت‌ بیرون می‌آید شباهتش به مرد زیرزمینی داستایفسکی حتا خودش را هم به وحشت می‌اندازد. بیرون آمدنش پرتاب‌شدن است به سوی جمعیت؛ بدون هیچ سپری. دیگر نمی‌تواند هنگام رویارویی با دیگران یقه‌ی کُت‌ش را بالا ببرد! یا زیپ و دکمه‌هایش را تا بالای چانه‌اش ببندد. تن‌ش بیشتر از همیشه آسیب‌پذیر می‌شود. حتا جریان هوا هم او را آزار می‌دهد. انگار باد از سوراخ‌های بدنش داخل می‌شود و درونش راهی به بیرون پیدا نمی‌کند. نمی‌تواند دست‌هایش را در مغاکِ همراهش فرو برد. بی‌دفاع و بی‌پناه، دیوارهایش فرو ریخته. خطر در کمین است؛ خطرِ تن‌دادن به دوزخِ جمعیت. با گام‌های لرزان راه می‌افتد. ناخواسته در حرکات زیگزاگی‌اش از روبرو با کسی برخورد می‌کند. برای چند ثانیه در چشم‌های دیگری خیره می‌شود. سوراخ‌های دماغی که گشاد و گشادتر می‌شوند. انگار بخواهند او را بالا بکشند. دستی او را پرت می‌کند. جای خالی او حتا یک لحظه هم خالی نمی‌ماند. حالا دیگر تن خودش هم در غیاب پناهگاهش به او خیانت می‌کند. برمی‌خیزد و هم‌چنان که دارد قدم در برهنه‌گی‌اش می‌گذارد، خطاب به جمعیتی که او را نمی‌بینند فریاد می‌زند: خم شوید و از سوراخ‌های تنم به جهان بنگرید. من بادِ دررفته‌ی معده‌ی یکی از شماها هستم.


هیچ نظری موجود نیست: