۱۳۹۴ مرداد ۱۵, پنجشنبه

فراموشی

از تو بعید بود. اصلا عادلانه نیست. چگونه توانستی مرتکب چنین اشتباه و لغزشی بشوی. مگر به یاد نمی‌آوری چهار ساعت نشسته بودی به خواندنش. نمی‌توانستی سرت را از روی کتاب بلند کنی. موبایلت را خاموش کرده بودی و تمام حواست را جمع کرده بودی روی سطر به سطر کتاب. از هیچ کلمه‌ای نمی‌گذشتی. با خواندن هر فصل بیشتر عرق می‌کردی و سعی می‌کردی مظنون واقعی را پیدا کنی. گاهی از شدت هیجان بلند می‌شدی، دور اتاق راه می‌رفتی. و با خواندن سطر آخر گریستی. حاضر نبودی کتاب را ببندی. دلت گرفته بود از بلایی که سر «هوارد» آمده بود. خودت را سرزنش می‌کردی چرا همه‌چیز را زیر سر او می‌دانستی. که حتا کارآگاه باهوش هم، بعدها، وقتی که دیگر کار از کار گذشته بود، به بی‌گناهی او پی برد.

به یاد بیاور که آن شب از شدت دلتنگی نتوانستی بخوابی. سعی می‌کردی قیافه‌اش را مجسم کنی وقتی که دچار حملات فراموشی می‌شد. و چقدر غمگین شدی که «دیدریچ» در پایان رمان او را سگ خطاب کرد. می‌دانستی حسی مشترک شما را به هم پیوند داده؛ این‌که زندگی می‌تواند یک فریب ساده و کوچک باشد «از دست عزیزی که تو دنیا را جز برای او و با او نمی‌خواهی.»

و حالا روزها و ماه‌ها گذشته و امروز بعد از مدت‌ها اتفاقی به یادش افتادی. نمی‌توانی باور کنی که توانسته‌ای در این مدت فراموشش کنی. احساس می‌کنی با این کارت به او خیانت کرده‌ای. به کسی که به جرمِ آن‌همه گناهِ‌نکرده خودش را کشت.


کتاب را دست گرفته‌ای و چیزی در قلبت سنگینی می‌کند. مثل سنگینی اولین رمانی که خواندی و یک هفته مریضت کرد. کتاب را مثل آلبومی قدیمی ورق می‌زنی. دلت را خوش کرده‌ای به صفحاتی که او هنوز زنده است. و دردناک این‌که نمی‌توانی هیچ کاری بکنی؛ جز این‌که بنشینی به دوباره خواندنش. این‌که او را زنده کنی، تا یک‌بار دیگر بمیرد.


هیچ نظری موجود نیست: