کلمات همه جا هستند، درون من، بیرون من... من کلمات
را میشنوم، نیازی به گوش دادن به آنها نیست، نیازی به فکر کردن دربارهی آنها
نیست، غیرممکن است که آنها را متوقف کنم، متوقف ناشدنی هستند، من در کلمات هستم،
از کلمات ساخته شدهام... همهی دنیا اینجا با من است، من در هوا معلقام، در
دیوارها، محصور در دیوارها، همه چیز تا میشود، باز میشود، فرو مینشیند، میچرخد،
شبیه ذرات. همهی وجودم این ذرات است، ملاقات میکنم، با مردم میآمیزم، از آنها
جدا میشوم، هر جا میروم خود را مییابم، خود را ترک میکنم، به سوی خود میروم،
از خودم میآیم، هیچچیز جز من، ذرهای از وجودم، بازیافته، از دست رفته،
بیراهه، همهی وجودم این
کلماتاند. همهی وجودم این بیگانگاناند، این غبار کلمات، که زمینی برای نشستنشان
نیست، آسمانی برای پراکنده شدنشان نیست، اینطور بگوییم، گرد هم میآیند، از هم
میگریزند، که من آنانام، همهی آنان، آنانی که میپیوندند، جدا میشوند، آنانی
که هرگز به هم برنمیخورند...
موریس بلانشو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر