با لیوانی چای جلوی پنجره ایستادهام. شب̊ خیابانِ خلوتیست که در من راه میرود. حالم حالِ نقاشیهای ادوارد هاپر است. تنهایی در من قطاریست که مسافرانش را در قطاری دیگر پیاده میکند. احساس میکنم کسی در من نشسته و به جایی بیرون از من خیره شده است. نامهای در دست دارد. از حالت چهرهاش نمیشود فهمید نامه را خوانده یا نه؟ دلم میخواهد لیوان چایم را بردارم و قدم بگذارم درون یکی از نقاشیهای هاپر. به یکی از آن رستورانهای کنار جاده بروم. روی یکی از آن صندلیهای بیروح بنشینم و به مردان و زنانی نگاه کنم که گویی «خانه و کاشانه به آنها خیانت کرده، و وادراشان کرده در دل شب بزنند بیرون، یا سر به جاده بگذارند».
□ □ □
هنوز جلوی پنجره ایستادهام. شب̊ آرام آرام نزدیک میشود. میایستد روبروی من. یک لحظه خم میشود و سیگارش را در لیوانِ چایم خاموش میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر