بیست
روز میشود که لب به سیگار نزدهام. بیست روز میشود که نمیتوانم سیگار بکشم. از
بس سرفه میکنم سردرد گرفتهام. وقتی کتاب میخوانم احساس میکنم کلمات دود میشوند
و یک جایی میروند که نمیدانم کجاست! حواسم مثل یک جملهی ناتمام کش میآید و از
دستم میگریزد. دهانم طعمی میدهد که برایم آشنا نیست؛ انگار کسی را بوسیدهام که
هیچوقت نامِ کوچکِ معشوقش را بر زبان نیاوردهست!
این
روزها کارم شده اینکه فندکم را بردارم. روشنش کنم. آتش آن را ببینم. و زل بزنم به
پاکتِ سیگاری که یک گوشهی اتاق دارد برای سردردم دست تکان میدهد.
دستم
را روی سرم میگذارم و برای خدا میداند چندمینبار میروم سراغ کتاب «با آخرین
نفسهایم»، آنجا که بونوئل با کلماتی آشنا از سیگار به عنوان یکی از لذتهای این
دنیای فانی نام میبرد: «ما در تنهایی خود یا در حضور جمع سیگار روشن میکنیم تا
به یک شادی خوشآمد بگوییم یا بر یک اندوه سرپوش بگذاریم... من که حاضر نیستم با
چشمان بسته سیگار دود کنم. دوست دارم قوطی سیگار را توی جیبم لمس کنم ، آن را باز
کنم، سیگار را وسط دو انگشتم فشار بدهم، کاغذ آن را روی لبم حس کنم، مزهی توتون
را با زبانم بچشم، آتش آن را ببینم، به آن نزدیک شوم و بالاخره گرمایش را در درونم
احساس کنم.»
بلند
میشوم. پاکتِ سیگار را برمیدارم. نزدیک صورتم میبرم. انگشتم را روی برجستگی
حروفش میگذارم. بو میکشم. عمیقتر بو میکشم؛ عمیقتر، عمیقتر، عمیقتر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر