نمیخواهم
دربارهاش فکر کنم. قادر به فکرکردن دربارهاش نیستم. بکت همواره مرا فلج میکند.
خواندن هر اثری از او، دیدن فیلمش. من حتا قادر به دیدن فیلمش هم نیستم. شاید باید
آن را مثل رمانهایش بخوانم. او با تصویر هم مینویسد. میتوانم کلماتش را ببینم! سکوت
فیلم برایم چنان صدای بلند و آزار دهندهای داشت که مجبور شدم بار اول که فیلم را
دیدم، گوشهایم را از ترسِ کر شدن با دست بگیرم! بکتِ بدون صدا. بکتی که سکوتش از سوراخهای تنم
داخل میشود و درونم را چنگ میزند؛ رودهها و رگهای کشآمدهام، تا جایی که نمیتوانم
بالا نیاورم: «برای کسی که هیچچیز ندارد، لذتنبردن از کثیفی ممنوع است.» در هر
اثر بکت مثل این فیلم که گویا دربارهی ادراک شدن است من با وضعیتی از خودم روبرو
میشوم. کاراکتر فیلم از دیدنشدن و دیدن میترسد. لحظهای که او را بیرون از
اتاقش میبینیم چیزی را روی صورتش قرار داده است. تقریبا چسبیده به دیوار راه میرود.
سپری که او را حداقل از یک سو مورد حمایت قرار میدهد. سپر دیدهنشدن. انگار میترسد
که با دیدنشدن از طرف دیگران به «بودن» تن دهد. وقتی به اتاقش میرود آینه را میپوشاند.
قفسهی طوطی و تُنگ ماهیاش. حتا سگ و گربههایش را از اتاق بیرون میاندازد و آنجا
همان تکرار بیهودهی اعمال که در بیشتر رمانهایش هم وجود دارد، نشان داده میشود.
زمانی که سگ را بیرون میاندازد گربه داخل میآید. گربه را که بیرون میاندازد سگ
داخل میآید. چندبار این عمل تکرار میشود. که مرا یاد «مالوی» میاندازد، زمانی
که به انتخاب سنگهای داخل جیبش برای مکیدن فکر میکرد.
دلوز
در ابتدای مقالهای که دربارهی این فیلم نوشته با اشاره به گفتهای از «اسقف برکلی» سوالی را مطرح میکند: «برکلی
گفته که بودن، همان ادراکشدن است. آیا ممکن است که از ادراک رهایی یابیم؟ چگونه
کسی ادراک ناشدنی میشود؟» کاراکتر فیلم از دیدهشدن میترسد. پس باید چیزی
وحشتناک در این دیدهشدن وجود داشته باشد! دوربین همیشه پشت سر او قرار دارد. گاهی
که دوربین (ادراک) میخواهد دور بزند و خودش را روبروی کاراکتر قرار دهد با واکنشی
از طرف او مواجه میشود. این رویارویی تنها زمانی اتفاق میافتد که کاراکتر روی
صندلیاش میخوابد. ما او را میبینم. همین که نگاهش میکنیم چشمهایش را باز میکند.
ترس و وحشت در نگاهش دیده میشود. کسی که روبرویش قرار گرفته، خودش است! او خودش را
میبیند و همان لحظه میمیرد. شاید این مواجهه همان وحشتی باشد که در دیدهشدن
وجود دارد: ادراک خود توسط خویشتن؛ چیزی که دلوز آن را طبق گفتهی اسقف برکلی،
برای انسانی که میخواهد به موقعیتی غیرقابل ادراک دست یابد، لازم میداند.
کاراکتر فیلم با «دیدهشدن» از طرف خودش، «نادیدهشدنی» میشود. «من»ی که همهجا
هست در حالی که نمیتواند هیچ کجا باشد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر