۱۳۹۴ مرداد ۱۵, پنجشنبه

آن لغتِ تنها



یادم نیست کدام شاعر یونانی بود که در خیابان‌ها می‌گشت و از مردم کلمه می‌خرید؛ اما من امروز یک «کلمه» خریدم. کلمه‌ای که چون بختک سنگینی‌اش را نثار زندگی‌ام کرده، و اگر زندگی هر کس نامی داشته باشد، بی‌شک می‌توان زندگی من را با آن خطاب کرد.

توی کتابفروشی داشتم کتاب‌ها را نگاه می‌کردم که دیدمش. روی جلدِ یک کتاب نشسته بود و مانند آن تکه شیرینی مادلن در «جستجوی زمان از دست رفته» برای یک لحظه همه‌ی زندگی‌ را جلوی چشم‌هایم آورد. می‌دانستم آن کلمه‌ی من است. کلمه‌ای که همیشه در رگ‌های من جاری بوده، که نبضِ زندگی‌ام از اوست.

کتاب را خریدم. با این‌که می‌دانستم آن کتاب، کتابِ من نخواهد بود؛ که کلماتش فاصله‌های من را پُر نخواهد کرد. اما نمی‌شد از عنوانش بگذرم؛ آن کلمه‌ی 9حرفی که مرا در خودش می‌فشرد. آن کلمه‌ی سنگین که نام یک بیماری هم هست. که خریدن آن کتاب را هم می‌توان نشانه‌ای از آن بیماری دانست.


حالا کتاب این‌جاست. افتاده روی تخت؛ هم‌چون بیماری که چند دقیقه از مرگش گذشته باشد. گاهی زیرچشمی نگاهش می‌کنم بی‌آن‌که رغبتی به خواندنش داشته باشم. مثل زندگی‌ام،  زیر سایه‌ی آن کلمه که حتا از نوشتنش بیم دارم.



هیچ نظری موجود نیست: