روزی از دورهی جوانیم را به یاد میآورم: با
دوستی در اتومبیلش نشسته بودیم، مردم جلوی ما از این طرف به آن طرف خیابان میرفتند.
چشمم به آدمی که از او متنفر بودم افتاد، و به دوستم نشانش دادم: «زیرش بگیر!» این
البته شوخی لفظی بود، اما دوستم به شدت حال وجد داشت، و زد روی پدالِ گاز. مرد
ترسید، سُر خورد و افتاد. دوستم درست سر بزنگاه اتومبیل را نگه داشت. مرد آسیب
ندیده بود، اما مردم دورمان جمع شدند و با حالتی که قابل درک بود، تهدید کردند که زجرکُشمان میکنند.
اما دوستم ذاتا جانی نبود. حرفهایم موجب وجدی آنی در او شده بود؛ در واقع، یکی از
عجیبترین وجدها: وجد و خلسهی ناشی از شوخی. ما عادت کردهایم که تصور وجد و خلسه
را با لحظههای رازآمیز مهم مرتبط کنیم: اما چیزی به عنوان خلسهی روزمره، عادی و
پیشپاافتاده و عامیانه وجود دارد: خلسهی ناشی از خشم، خلسهی ناشی از سرعت چرخهای
اتومبیل، خلسهی ناشی از سروصداهای گوشخراش، خلسه در استادیوم فوتبال. زندگی
تلاش سنگینِ بیوقفهای است برای از دست ندادن دیدرس خودمان، برای حضوری استوار در
خودمان، در خلسههایمان. فقط یک لحظه پا از خودمان بیرون میگذاریم و نزدیک به
قلمرو مرگ قرار میگیریم.
وصیت
خیانت شده. میلان کوندرا. ترجمهی فروغ پوریاوری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر