از عادتهای ارنست همینگوی میتوان به این اشاره کرد که معمولا نوشتنِ داستانش را تا جایی ادامه میداد که هنوز از نوشتن لذت میبرد، و میدانست بعد از آن چه اتفاقی قرار است بیفتند. آنوقت دیگر دست از نوشتن میکشید و ادامه دادنش را به فردایش موکول میکرد. در طول روز هم سعی میکرد با فکر کردن به چیزی که نوشته بود، زندگی کند.
او این عادت همینگوی را در مورد خواندن به کار میبرد. و سعی میکند هنگامِ خواندنِ رمان تا جایی پیش برود که هنوز شوقِ خواندنِ چند صفحهی دیگر را هم دارد. یا وقتی اتفاقی در رمان میافتد و او نمیتواند درست حدس بزند بعد از آن چه چیزی قرار است رخ دهد، و واکنش شخصیتها در اینباره چه میتواند باشد. در این لحظه کتاب را میبندد و صفحاتی را که خوانده در ذهنش مرور میکند. و تا نشستِ بعدی با آدمهایی زندگی میکند که آنها را در حساسترین فصلِ زندگیشان متوقف کرده؛ انگار بخواهد به آنها فرصتی دیگر داده باشد، تا بتوانند زمان بیشتری را برای قضاوت و تصمیمگیری در اختیار داشته باشند.
در این مواقع تنها چیزی که سخت است و آزارش میدهد این است که باید تا فردا یا نشستِ بعدی صبر کند. اینجاست که فکر میکند بخشی از داستان است، و داستان̊ خودِ زندگیست، که از طریق آن میتوان دیگران را تجربه کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر