میتوانستم همین حالا مُرده باشم. تاریکی سایهام
را از روی شانههای زمین برداشته باشم و در گورم خندیده باشم به بلاهت بودن و
نبودنم. اما نشد! منی که آنهمه منتظرش بودم، آنهمه آرزویش را داشتم که به انتخاب
خودم دچارش شوم، درست در لحظهای که کنارم آمده بود، که مرا به خودم تعارف کرده
بود، پسش زدم. بیخیال از کنارش گذشتم تا کنارِ حقارتِ خودم باشم. دیشب مدام سرفه
میکردم. نمیتوانستم درست نفس بکشم. صورتم از اشک خیس بود. بلند که میشدم چشمهایم
سیاهی میرفت و حالت تهوع داشتم. بوی عجیبی در اتاق پیچیده بود. حواسم جمع نمیشد،
انگار قسمتی از من دستِ خودم نبود. همین که خواستم چراغها را خاموش کنم و بخوابم،
دیدم که گوشهای از لولهی بخاری از دیوار زده بیرون. مرگ از دیوار سرک میکشید.
یک لحظه، فقط یک لحظه، کمتر از یک لحظه، یک آن، پنجرهای در من بسته شد. صدایش را شنیدم؛
صدای بسته شدنش را. دیدم که میتوانم. دیدم که بالاخره آسمان میخواهد بارِ امانتش
را پس بگیرد. چراغها را خاموش کردم. بالشی برداشتم و جلوی بخاری دراز کشیدم. وقتی
نفس میکشیدم دماغم میسوخت. چشمهایم میسوخت. گلویم میسوخت. اتاق میسوخت. شب
میسوخت. طوری دراز کشیده بودم انگار سایهای باشم که صاحب ندارد. نمیتوانستم
درست نفس بکشم. بلند شدم و تکیه دادم به دیوار. چشمهایم چنان میسوختند که نمیتوانستند
به تاریکی عادت کنند. شب روبهروی من مثل کتابی آغشته به کلماتی ناخوانا ایستاده
بود. در من مینگریست. در سرم انگار سرِ دو سیم را بههم میزدند؛ جرقهها چنگ میانداختند
در قلبم. مرگ در من تیر میکشید. مادرم در سرم میخندید. پدرم میخندید. برادرهایم
میخندیدند. خواهرهایم میخندید. دوستانم میخندیدند. کلمات میخندیدند. خودم میخندیدم.
از بس از چشمها و دماغم اشک میریخت که صورتم خیس شده بود. نفسهایم سوت میکشیدند.
بلند شدم. رفتم جلوی در. صدایی در گوشم خواند: «تو گریستی به خاطر شب، کنون شب
فرارسیدهست، پس در تاریکی گریه کن». برگشتم. خودم را دیدم؛ کنار بخاری، تکیه داده
به دیوار. چاهی در من میگریست. اشکها گودترش میکردند. دستم را گذاشتم روی
دستگیرهی در. صدایی شنیدم. شب ریخت روی صورتم. جایی را نمیدیدم. سرما لای
انگشتانم، لای موهایم، لای نفسهایم پیچید. افتادم کف حیاط. سرم را بلند کردم.
تاریکی چنگ انداخت در گلویم و شمشیری را بیرون کشید. لنگه کفشی شده بودم که افتاده
باشد آنجا. سرم را برگرداندم طرف اتاق، پُر بود از حقارتِ دردی که باید برمیگشت
و خودش را نشخوار میکرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر