گودرز عزیز
نمیتوانم از یاد ببرم روزی را که در جستجوی زمان از دست رفته را خریدم. روزهای دوری از «او». قولش را به خودم داده بودم. همین که فروشنده کتابها را دستم داد پاهایم خشک شد. در مسیرِ برگشتن به خانه راهرفتن یادم رفته بود. یک گوشهای نشستم و شروع کردم به بوییدنشان؛ به ورق زدن، به دست کشیدن روی نقاشی جلدها. بعد با ترس شروع کردم به خواندنِ جملهی اول: «دیر زمانی زود به بستر میرفتم» قلبم چنان میزد که احتمالا هر کس که از آنجا میگذشت صدایش را میشنید. هر طور بود خودم را به خانه رساندم. تا چند روز فقط نگاهش میکردم. انگار روبروی تابلویی ایستادهام. میدانستم خواندنش معماییست که باید حلش کنم. سه ماه طول کشید؛ سه ماه و یازده روز. آخرین کلمات را که خواندم تازه خواندنش شروع شد. هنوز هم هر روز به بهانهای سراغش میروم. درستش هم همین است. باید یکبار خواند. از اولین سطر شروع کرد تا آخرین سطر. بعد دوباره سراغش رفت؛ گاه و بیگاه، بدون ترتیب جلدها. برای دور دوم از اسیر شروع کردم؛ کتابی دربارهی نگرانی: «باید یا رنج نکشیدن را انتخاب کرد، یا دوست نداشتن را. زیرا به همانگونه که انگیزهی آغاز عشق تمنا بوده است، انگیزهی ادامهاش چیزی جز نگرانی دردناک نیست». تاریخش را نوشتهام: شنبه، 29 خردادِ سالِ هزار و سیصد و کلمه. اما برای کسی که تن داده به این «نگرانی دردناک»، که دچارش شده، چیزی واجبتر از گم شدن در سطرهای گریختهنیست؛ آن کتابِ مقدس دربارهی رنج آدمی. سرودِ ستایشِ معشوقی که نیست، اما هست. حکایتِ تکثیر یک «او». این کتاب در تمام این سالها همیشه با من بوده. حتا سالهایی که نخوانده بودمش. آنقدر بیرحمانه شروع میشود که هنوز هم تنم میلرزد از فکر کردن به کلمات آغازینش: «"آلبرتین خانم رفتند!" وه که رنج آدمی در روانشناسی چه اندازه از خود روانشناسی ماهرتر است». و دوباره برگشتن به عشق سوان. سوانی که گرفتارِ اودت شده. یک رابطهی عاشقانهی نافرجام. پروست در نامهای به آندره ژید که از ناتوانیاش در حل مشکلات خودش گفته، در حالی که استعداد خاصی در فراهم کردن اسباب خوشبختی دیگران دارد، با اشاره به این عشق، میگوید: «زمانی که کتابم را مینوشتم احساس کردم که اگر سوان مرا میشناخت و میتوانست از من استفاده کند، میتوانستم او را به وصال اودت برسانم» و در آخر دوباره رجوع کردن به زمان باز یافته، آنجا که پروست میگوید: « تنها زندگیِ براستی زیسته، ادبیات است.»
پسنوشت: اولین تاثیر کتاب پروست روی خوابهایم بود. بعد از خواندنش تا مدتها خوابهایم شبیه تصویرهایی قاب گرفته بود. تنها کاری که میکردم این بود که به دنبالِ نشانهای آشنا روی تصویرها حرکت کنم. ردش را بگیرم تا به خودم برسم. در هیچکدام از خوابهای آن روزها در مرکزِ عکس نبودم. سایهای بودم در حاشیهی عکس. تصویری افتاده در آینهی یک ماشین. رهگذری که نصفِ صورتش پیدا نیست، یا سربازی گمشده در یکی از خیابانهای شیراز.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر