عمیقا ناراحت میشوم از فکر کردن به اینکه یک روز
دوستان دوران سربازیام پیر میشوند. اما چنین احساسی را دربارهی دوستان دوران
دانشجوییام ندارم. تنهایی در دوران خدمت بیشتر به چشم میآمد. هر کدام از همخدمتیها
از تنهاییات سهمی داشتند. دردهایش هم مشترک بود؛ نمیشد آنها را از چشم همآسایشگاهیها
پنهان کرد. البته هر چند این دوستیها صادقانهتر هستند اما به ماندگاری دوستیهای
دوران دانشجویی نمیرسند. سالها پیش برای انتخاب واحد به دانشگاه میرفتم، شب
اتوبوس در یک غذاخوری بین راه نگه داشت. من و مسافر بغلدستیام که مردی چهل ساله
بود روی میزی نشستیم. هنوز غذا سفارش نداده بودیم که مردی جلو آمد و بغلدستیام
را در آغوش گرفت. بغلدستیام مرد را نمیشناخت تا اینکه خودش را معرفی کرد.
معلوم شد پانزده سال پیش هر دو در مشهد همخدمتی بودهاند. هیچ وقت یادم نمیرود
چطور همدیگر را در آغوش گرفتند، میبوسیدند و حتا گریه میکردند. آن شب تا صبح
برایم از دوران خدمتش گفت. صبح که خداحافظی کردیم گفت: مطمئن باش همهی همخدمتیها
رازی پیش هم دارند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر