داشتم
کتابهای کف اتاقم را جمع میکردم که دیدمش: هیپی گری؛ نوشتهی فرزین دوستدار و
محمدحسن مجاهد، با مقدمهی جمال زاده. هنوز هم از دیدنش میترسم. سال اول راهنمایی
آن را از یک دستفروش خریدم. هر چند آن کتابی نبود و نیست که باید باشد. برای اولینبار
در این کتاب بود که نام «ماریجوانا» و «اگزیستانسیالیسم» را شنیدم.
سال
دوم دبیرستان درسی داشتیم به نام «برنامهریزی و تحقیق» - البته فکر کنم اسم دیگری
داشت که حالا دقیق یادم نیست- دبیر آن درس از همهی کلاس خواست که تحقیقی بیست
صفحهای با موضوع آزاد بنویسیم. چند روز درگیر انتخاب موضوع بودم، چیزی به ذهنم نمیرسید.
بیشتر همکلاسیهایم دربارهی شاعران، نویسندگان یا افراد و واقعههای تاریخی نوشته
بودند. در حین فکرکردن چشمم به این کتاب افتاد و نشستم به کپیکردن بخشهایی از
کتاب.
تحقیق
یا بهتر است بگویم کپیام را تحویل دادم. چند روز نگذشت که از دفتر مدرسه آمدند دنبالم.
از ترس اینکه ماجرا را فهمیده باشند نفسم بالا نمیآمد! به دفتر رفتم. دبیر آن
درس گفت که تحقیقم را خوانده و ازش خوشش آمده، به مدیر هم گفته آن را به عنوان یک
پروژهی دانشآموزی خوب به مرکز بفرستد، بلکه جایی هم چاپ کنند.
کم
مانده بود اشکم جاری شود. از ترس نمیتوانستم حرف بزنم. تا چند هفته کابوس میدیدم
که میآیند و به علت تقلب و دزدی کتابِ دیگران دستگیرم میکنند. حتا میترسیدم به
کتابفروشیها سر بزنم. از دیدن نام نویسندگان وحشت داشتم. ترس از دیدن نام خودم
روی یکی از کتابها، کتابی که نوشتهی من نبود. مدرک جرمی که نمیشد انکارش کرد. شاید
از این روست که هنوز هم از چاپ کتاب ممانعت میکنم. از دیدن نام خودم؛ از دروغی به نام
«زاهد بارخدا».
من
مرتکب خیانت شده بودم. به «کلمه» خیانت کرده بودم؛ به یگانه وطنم، به پناهگاهم.
معشوق دیگری را لمس کرده بودم. با نام دیگری خودم را خطاب قرار داده بودم. جاهای
خالیام را با دیگری پُر کرده بودم. به آلودگی تن داده بودم. از خودم کم کرده
بودم. به بهایی اندک در دیگری خودم را کشته بودم. احساس میکردم بو گرفتهام. نمیتوانستم
از بویی که میدادم فرار کنم. میترسیدم با بویی که میدادم دیگران را متوجهی
خودم کنم. برهنهگیام به انظار عمومی رسیده بودم. رسوا شده بودم.
میگویند
گناهان قدیمی سایههای بلندی دارند. من سالهاست در این سایه بهسر میبرم. زمان
برای ترسِ من مرهم خوبی نبوده و نیست. نمیتوانم خودم را از دست این تاریکی نجات
دهم. با من بزرگ میشود. از من بزرگتر شده است. هنوز هم میترسم. هر شمارهی
ناشناس، هر صدای زنگ دری، مرا از درون میترساند. به خودم میگویم: آمدند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر