۱۳۹۴ مرداد ۷, چهارشنبه

هیچ‌چیز بدتر از خواندن نامه‌های قدیمی نیست

گفته بودم که از تو می‌ترسم. از این رابطه می‌ترسم. از این دوری می‌ترسم. از دوست داشتن‌ات می‌ترسم. از ابراز عشق به تو می‌ترسم. از زنگ زدن به تو می‌ترسم. از فکر کردن به تو می‌ترسم. از عکس‌هایت می‌ترسم. از زیبایی‌ات می‌ترسم. از مهربانی‌ات می‌ترسم. از با تو بودن می‌ترسم. از بی‌تو بودن می‌ترسم.

 ...

اشتیاق منی، سپاسی ژرف، به پاس سال‌های دوری و دوستی. به پاس کلماتی که مرزهای جغرافیایی را در نوردیدند تا بوسه‌های کاغذی تو باشند؛ تا لب‌های من آتش بگیرد، چرا که خوب می‌دانستی قلب من جریحه‌دار بوسه‌ای‌ست که آتش نمی‌زند.
تو اشتیاق من بودی در ساعت پنج عصر؛در آن پارک خلوتی که صندلی‌هایش را به اسم صدا می‌زدیم، که میعادگاه ما بود. همان‌جا که تو با لبخندهایت پاییز را آبی می‌کردی و ما در آبی پاییز می‌نشستیم و با شوق کتاب‌هایی را که تازه خریده بودیم ورق می‌زدیم. تو دیوانه‌ی «شب‌های بنگال» بودی و من غرق در جهانی که «جوزف کمبل» با دانش بی‌نظیرش آن را سفری شگفت‌انگیز می دانست. تو در «کسوت ماه» سیلویا پلات خورشید می‌شدی و طلوع می‌کردی و می‌خواندی: عشق یک سایه است، چگونه به دنبالش می‌افتی، زار می‌زنی، گوش کن این سم‌ضربه‌های اوست، مثل اسب دور می‌شود. من اما غرق در شعرهای «شیمبورسکا» برایت از زندگی می‌گفتم؛ از این‌که: هر آغازی خود ادامه‌ای‌ست و کتاب حوادث همیشه از نیمه‌ی آن باز می‌شود.


...


دیری‌ست از تو نامه‌ای نرسیده است. من انگشت‌هایم را با یاد موهای تو در باد کاشته‌ام، تا دشواری زیبایی تو را به یاد جهان آورد، تا کلماتِ تو دوباره برگردند. این روزها میان من و تو کتاب نخوانده‌ای است که صفحات سفیدش را دوری ورق می زند.


...



گفته بودی جایی هست در زمین که دوری‌اش با تو به دنیا آمده‌ست؛ جایی پنهان در قلب تو. مادر همیشه می‌گفت قلب تو قاب عکسی‌ست که هیچ عکسی را تاب تحمل آن نیست؛ که تصویرش بوی خوشی‌ست که به مشام نمی‌رسد. یادت می‌آید آن روز در آن کتاب‌فروشی دستت را گذاشتی روی «در جستجوی زمان از دست رفته» و گفتی: برو ونیز؛ مثل مارسل. برو مرگ مرا فراموش کن. همان وقت بود که گرفتار آن بو شدم. ته دلم از گرمای جریانی مبهم می‌سوخت. می‌دانستم چیزی هست در قلب آدمی که شنیده می‌شود و شنیده نمی‌شود. مثل لرزش صدای تو وقتی در تب هزار درجه آب می‌شدی و گفتی: «حالا دیدار ما به نمی‌دانم آن کجای فراموشی».

مرا ببخش که نمی‌توانم فراموشت کنم.
مرا ببخش.




هیچ نظری موجود نیست: