۱۳۹۴ مرداد ۹, جمعه

از نامه‌ها

مرتضای عزیز
این روزها دارم «گم شدن» را یاد می‌گیرم. چرا که به قول بنیامین: گم شدن نیاز به تمرین دارد. می‌خواهم وقتی در اتاقم راه می‌روم، وقتی کتاب می‌خوانم، یا حتا زمانی که خواب هستم، چنان گم شوم که بتوانم ساعاتی دور از خودم باشم. کنار خودم باشم، به عنوان یک دوست، یک غریبه، یا سایه‌ای که تنها می‌گذرد. یادم می‌آید سال‌ها پیش خوابِ آدمی را دیدم که چهره‌ی من را داشت اما من نبود. هنوز هم وقتی کتابی می‌خوانم یا فیلمی می‌بینم که با آدم‌هایش احساس نزدیکی می‌کنم حس گم شدن به من دست می‌دهد. احساس گم شدن از تصوری که از خودم دارم. «من»‌ی که دیگر من نیست، که تنها می‌تواند امضایی از من باشد. امضایی که به قول رویایی: در نمایش من تنهاست، یک تنهای بدون تنهایی است. این حس گم شدن گاهی معنای جاگذاشتن خودم را می‌دهد، در جایی که بوده‌ام و ترکش کرده‌ام. یک‌بار وقتی از کنار مغازه‌ای می‌گذشتم و برای چند ثانیه خودم را در آینه‌ای دیدم که جلوی مغازه بود احساس کردم با هر قدمم از خودم دور می‌شوم. من در آن آینه خودم را جاگذاشته بودم. آن روز مثل سایه‌ای بودم که شهر داشت مرا می‌بلعید. مثل حرفی از بی‌شمار حروف به‌هم‌ریخته‌ی کتابی که با باد پنکه‌ای که از سقف آویزان است صفحاتش ورق می‌خورد. کتابی که خواننده‌اش چنان دچار تهوع شده است که وقتی روی تخت دراز می‌کشد جز میله‌ای آهنی که پنکه از آن آویزان است چیزی نمی‌بیند. و چقدر دوست دارد یک روز وقتی مشغول تمرین گم شدن است از آن میله مثل پرچم سفیدی که زندگی در دست گرفته باشد در آغوش مرگ به اهتزاز درآید.


حالا دارم در اتاق راه می‌روم. هم‌چون خوابی که بعد از بیدار شدن فراموش شده باشد. و فکر می‌کنم تا کسی نتواند خودش را پیدا کند، حداقل قسمتی از وجودش را که برای هیچ کس نیست، نمی‌تواند گم شدن را آغاز کند.

هیچ نظری موجود نیست: