۱۳۹۴ مرداد ۹, جمعه

جایی دیگر

او می‌تواند با ادبیات ازدواج کند، اما با سینما نه. سینما تنها می‌تواند معشوق باشد. یادش نمی‌رود وقتی برای اولین‌بار او را به سینما بردند و چراغ‌ها را خاموش کردند چطور قلبش روشن شد به روی دنیای دیگری که برایش هزار بار واقعی‌تر از دنیایی بود که او را هر ثانیه به مرگ نزدیک‌تر می‌کرد. احساس می‌کرد به خوابی خوش قدم گذاشته‌ است. فکر می‌کرد چشم‌ها و بینایی‌اش توانایی دیدن همه‌ی پرده را ندارد. نمی‌دانست محو تماشای تصاویر فیلم باشد یا به کلمات و موسیقی‌ای که می‌شنید گوش دهد. آنقدر خود را با آدم‌های توی فیلم نزدیک می‌دانست که دوست داشت از روی صندلی بلند شود، دست یکی از آنها را بگیرد و جایی برود که تنها جای دیگری باشد. بعد از آنکه از سالن سینما بیرون آمد می‌دانست دیگر باکره نیست. سینما در آن تاریکی کار خودش را کرده بود. دیگر دستِ پدر و مادرش را نگرفت. با تمام وجود احساس می‌کرد خیابان آن خیابان همیشگی نیست. آرزویش این بود او را به حال خودش رها کنند تا بتواند تمام خیابان‌ها و کوچه پس‌کوچه‌های شهر را تنهایی قدم بزند.

هیچ نظری موجود نیست: