۱۳۹۴ مرداد ۹, جمعه

ساعت‌ها و ساعت‌ها و ساعت‌ها

کلاریسای عزیز
به یاد بیاور آن سرخی دم غروب را، آن لحظه‌ی موعود که سعادت بوسه‌ای بود روی چمن‌های پامال شده‌ی کنار استخر؛ تو هجده سالت بود و ریچارد هنوز عضلانی و بلندبالا بود. آن روزهای خوب دانشجویی که همه چیز دست به دست هم داده بود تا دوستی تو و ریچارد بدل به عشقی همه جانبه شود.

به یاد بیاور چگونه یک روز در کنج خیابان بلیکر به بوسه‌ی ریچارد جواب ندادی و آینده‌ای که انتظارتان را می‌کشید پس زدی؛ آن آینده‌ی آکنده از ماجراهای عاشقانه را.

به یاد بیاور چگونه از آن خانه‌ی قدیمی پا بیرون گذاشتی، همان روزی که جیغ کشیدی: «نه»، که ریچارد گفت: «تو با من خوب تا کردی خانم دَلُوی». به یاد بیاور چطور خودت را به پنجره رساندی تا پرواز ریچارد را ببینی. روب‌دوشامبرش را که در باد به اهتزاز در آمده بود. لکه‌های پهن و تیره و تقریبا سیاه خون را، و هر دو پای برهنه‌اش، که چون خود مرگ سفید و لخت بودند؛ با همان دمپایی نمدی که هدیه‌ی تو بود.


به یاد بیاور چطور کنارش زانو زدی، دستت را گذاشتی روی شانه‌ی بی‌حرکتش، و با ملایمت، گویی می‌ترسیدی بیدارش کنی روب‌دوشامبرش را از روی صورتش کنار زدی و گفتی: «مرا ببخش که از بوسیدن لب‌هایت خودداری کردم. مرا ببخش.» 

هیچ نظری موجود نیست: