با
تنی دردمند بیدار میشوم. به این میماند تریلی هجدهچرخی از رویم گذشته باشد.
کلماتی گنگ از زبانی فراموششده در گلویم گیر کردهاند. حروف سنگیشان گلو و ریهام
را خراش میدهد. گردنم را نمیتوانم به راحتی بچرخانم. تعادل نداشتهی جسمم بیشتر
از قبل بههم خورده است.
سارتر
میخوانم. دقت کردهام به وقت بیماری تمرکزم برای خواندن چند برابر میشود. «تهوع». اینبار واقعا آن را میخوانم.
انگار تمام کتابهایی را که سالها قبل در فاصلهی خوانشهای متعددم از این کتاب
خواندهام برای یادگیری اینبار خواندنش بوده. حالا تهوع را به شکل خودم تجربه میکنم.
نه مثل یک بیماری، که مثل موجودی زنده. جایی از کتاب از سخاوتمندانه رنجکشیدن میگوید.
و من دو روز است که سخاوتمندانه درد میکشم. تن دادهام به ریاضتهای بیماریام.
این سرماخوردگی که حالا دیگر خودم را هم به خنده میاندازد. همین چند روز پیش به
علت این سرماخوردگیهای مکررم پی بردم. ربط دارد به لوزه. کلافهام کرده. تنام
گرفتار حساسیتهای فزون از حدی شده که کوچکترین ویروسی حضورش را با علائم
سرماخوردگی در من نشان میدهد.
بهبودی
لغتِ اندامِ من نیست. دردهای جسمی را، اگر گرفتار شوم، دوست دارم به دقت تجربه
کنم. شاید چون به قول مارکس پادزهری برای رنجهای روحیاند. دردِ حاصل از
سرماخوردگی کمی فرق میکند البته. آن را نمیدانم چرا نمیتوانم زیرمجموعهی
بیماری قلمداد کنم. سرخوشی و نشئگی تن است به وقتِ ناگواری. بیشتر به مهمانی
ناخوانده میماند که برای چند روز سرزده میآید و همهی نظم خانه را بههم میزند.
در تکاپو برای میزبانی خوب بودن هی بلند میشوم، از یک طرف سوپ میپزم، از طرف
دیگر دقت میکنم دانههای «به» را در لیوانی آبجوش برای ده دقیقه بخیسانم. دمنوشهای
گیاهی هم هست، و زمان مقررِ قرصها. بخور آویشن هم رفیق خوبی بوده برای مجاری
تنفسی. حالا میماند خواب. کاش میتوانستم کوفتگی را از تن بیرون بیاورم و برای
چند ساعت آرام در خماری قرصها بخوابم.