در اساطیر یونان آمده که جوان
رعنا و بلندبالایی بود به اسم نارسیس که خیلیها عاشقش میشدند. اما او دست رد به
سینهی همهی آنها میزد. یکی از دلباختگانش به درگاه خداوند دعا میکند که این
جوان زیبا که نمیتواند کسی را دوست بدارد عاشق خودش شود. نارسیس یک روز که از
کنار برکهای عبور میکند تصویر خودش را در آب میبیند و محو جمال و زیباییاش میشود.
چنان شیفته میگردد که هر روز کنار برکه میرود و به انعکاس تصویرش نگاه میکند، اندوه
دستنیافتن به آن زیبایی او را چنان نزار و لاغر میکند که سرانجام میمیرد. در
جای مرگ او گلی میرود که ما آن را به نام نرگس میشناسیم.
حس نوستالژیک عجیبی به گل نرگس
دارم. تنها با نگاه و بو کردن نرگس است که میتوانم آمدن سال
تازه را باور کنم. هم اندوهگینم میکند، هم شاد. اگر سالها بعد از مرگم چند دقیقه
زندهام کنند تا چیزی را بو کنم، بعد از بوکردن میخکی که مادرم از لباسش آویزان میکند
چیزی را که انتخاب میکنم گل نرگس است.
وقتی داشتم ترجمهی قلی خیاط
از رمان «پوست» مالاپارته را میخواندم در کمال تعجب دیدم در یکی از بخشهای کتاب از
«نرگسها» حرف میزند. برایم عجیب بود. جملات برایم گنگ و بیمعنا بودند. به ترجمهی
بهمن محصص رجوع کردم. دیدم متاسفانه مترجم هر جا نویسنده از همجنسگراها حرف زده آن
را «نرگسها» و «رعناها» ترجمه کرده. البته میدانم چنین کاری بیربط به ارشاد و
تلاش برای مجوز گرفتن کتاب نیست. در فصل دیگری از کتاب هم –گلاه گیسها- همین تلاش
کاری کرده که مخاطب نتواند تشخیص بدهد کلاهگیسها مربوط به کدام اندام بدن است. چند
جای دیگر رمان هم بدین شکل تغییر داده شده، یا جملاتی حذف شدهاند. هنوز هم بهترین
ترجمه از این شاهکار مالاپارته همان ترجمهی بهمن محصص است که با عنوان «ترس جان»
قبل از انقلاب چاپ شده است.