۱۴۰۰ خرداد ۸, شنبه

او

 

روزنامه‌ی آرمان ملی

در فقدان او

یادداشت سمیرا سهرابی درباره‌ی رمان «او»

پنج‌شنبه 6خرداد 1400

بخشی از یادداشت:

 این ملاقات زمینه‌ آن را فراهم می‌کند که مرور گذشته از نقطه عزیمت حال، مواجهه‌ای با وقایع و خود با نوعی رفت‌وبرگشت میان گذشته و حال صورت پذیرد. این رودررویی تاریخی‌ بخش‌های تکه‌تکه‌شده‌ روح را که در اثر فشار حوادث گریخته‌اند احضار می‌کند تا رخدادهای عینی محصور در زمان گذشته را مورد بازبینی و تامل قرار دارد، هرچند که «نه من گذشته دیگر وجود دارد، نه «او»ی گذشته؛ هردو تلف شده‌اند. تلف شده‌ایم.» درواقع این بیگانگی در گذشت زمان انباشته شده و شاکله مفاهیم ذهنی شخصیت‌ها را تشکیل داده است.

 


 

۱۴۰۰ خرداد ۴, سه‌شنبه

آرتو، او که جنون خودکشی‌اش کرد.


فیلم داستان دو سال آخر عمر «آنتونن آرتو» است، کسی که نبوغ‌اش او را خودکشی کرد. فیلم بر اساس یادداشت‌های روزانه‌ی دوست اواخر عمر آرتو یعنی «ژاک پروول» ساخته شده است. او آرتو را زمانی ملاقات می‌کند که بعد از نُه سال از تیمارستان ترخیص می‌شود.

 

زمانی که آرتو در تیمارستان بستری بود «ژاک لاکان» به پیشنهاد یکی از دوستانش او را معاینه می‌کند و تشخیص می‌دهد که او «از این حال بیرون نخواهد آمد، تا هشتاد سالگی خواهد زیست، ولی دیگر یک سطر هم نخواهد نوشت.» برخلاف نظر لاکان، آرتو در تیمارستان از کشیدن نقاشی و نوشتن دست نکشید. اما متاسفانه از آن آثار چیزی باقی نمانده است چرا که پرستاران آن‌ها را دور می‌انداختند. حتا یکی از پزشکان تیمارستان در یادداشت‌هایش درباره‌ی آرتو نوشته بود: مدعی است که شاعر است.

 

زندگی خودِ آرتو مصداق عینی نظریه‌ی «تئاتر شقاوت»اش است. آن شقاوت ماوراءطبیعی، بی‌رحمی و رنجی که بر روح و جسم تحمیل می‌شود، و درد زیستن. بستری‌های طولانی‌مدتش از سال‌های نوجوانی تا اواخر عمر در تیمارستان‌های مختلف، که بعد از مرگش فاش شد با سرما، گرسنگی و محیط‌های آلوده شکنجه شده است. جایی در فیلم برای بیان یک‌جمله، بازیگرش را، بارها و بارها با خشونتی افسارگریخته وادار به تکرار می‌کند، تا جمله را به‌درستی بیان کند. انگار هر کلمه نیشتر و زخمی است که جسم و روح را متلاشی می‌کند.

 

۱۴۰۰ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

تبعید

بی‌که بخواهم، بی‌که بدانم، نزدیک سه ماه است کس دیگری آمده، نشسته است در من. شده است من. یک روز دم‌دمای صبح، از خواب که پریدم، دیدم نمی‌توانم با زندگی‌ام، اتاقم، لباس‌هام، حتا خانواده‌ام ارتباط برقرار کنم. چیزی را به‌جا نمی‌آوردم. محیط، مناسب آدمِ تازه‌ای که شده بودم، نبود. آزارم می‌داد هر چیز؛ خصوصا بیداری. روز کابوسم شده بود. گویی مُرده بودم و در برزخ هزاره‌ای ناشناخته سرگردان دنبال راهی می‌گشتم. لباسی شده بودم بی‌قواره به تنی که در آن زار می‌زد. و زار می‌زدم هر روز، بی‌اشک، به حالی که حالِ من نبود. مرگ خواستنی بود و دور. با هر زبانی می‌خواندم و می‌خواستمش. کلمات را به‌جا نمی‌آوردم. می‌دیدم‎‌شان، احساس‌شان می‌کردم، دوری می‌گرفتند از من. عالم مکتوب را به سخره می‌گرفت، آن‌که به‌جای من نشسته بود در من. چه آزاری، چه رنجی. مبتلا شده بودم به عارضه‌ای که تبعید بود به شخصی دیگر. مثل حالا که به زبان فارسی تبعید شده‌ام. این‌بار مرا نمی‌خواست. اشتباه شده بودم. کتاب از چشمم افتاده بود. هر جا کتابی می‌دیدم مثل این‌که تازه از خواب بیدار شده باشم تمام شکست‌ها و اندوه جهان می‌نشست در من. آوار می‌شد بر سرم، بر سر زندگی‌ای که بر باد رفته بود. تا که یک روز، در ناتوانیِ همتِ پاهام، خودم را رساندم مغازه‌ی یک دوست. همین که مرا دید گفت می‌خواهد چیزی بگوید خلافِ مذاقم: پژمرده شده‌ای. می‌دانستم و می‌دانست نیاز پیدا کرده‌ام به «ترحمِ شیمیایی». غروب یک‌روز بعد نشسته بودم مطب روانپزشک. و عجیب بعد از دو هفته قرص‌ها به دادِ روحِ بی‌دادم رسید.

 

امروز بعد از سه ماه وقتی بیدار شدم احساس کردم آن‌که آمده بود رفته است. برگشته بودم به خودم. دیدم آن‌چه از زیر ملافه بیرون آمده دستم است؛ دراز شده تا نزدیک‌ترین کتاب را بردارد. و برداشت. و خواند: حتا مرگ نیز می‌میرد.