در
پست قبلی هر کاری کردم نتوانستم خودم را راضی کنم زیر عکساش چیزی بنویسم. حتا
پرهیز کردم از آوردن نامش. همین عکساش را چند ماهی میشود به دیوار اتاق زدهام.
بالای تخت، آنجا که بالش را میگذارم. هر روز، صبحها که بیدار میشوم، هر شب، وقتی
که میخوابم، دقایقی خیره میشوم به او. به چشمهایش که «نگاه» دارد؛ به حالت
ایستادنش که مرا چون نوشتههایش میترساند.
***
چندوقتیست کلمه را دور از دسترس خودم نگه میدارم. جز وقتهایی که مینشینم برای نوشتن
داستان. این تجربههای تازه که سعی میکنم به تئاتر یا سینما نزدیک باشند مسیر
تازهای برای من هستند. اگر در آن رمانِ دستِ ناشر خواستم با «کلمه» تابلوی نقاشی
خلق کنم و ابایی نداشته باشم از بیمعناشدن اثر، در این کارهای تازه میخواهم به
متنی برسم که خودش، خودش را کارگردانی کند. کاش امکانش بود یکی دو تا از آنها را در
یک جلسهی خصوصی برای چند نفر اجرا کنم. هر چند بخشی از آن متنها باید تصویربرداری
شوند.
***
هیچ
علاقهای به چیزی که دارم ندارم. اشیای زندگی من معمولن به وسیلهی دیگران وارد
زندگیام شدهاند. علاقهی من به چیزهای بیارزشی است که جایی در زندگی کسی ندارند
و نمیتوانند نقشی هم در آن داشته باشند. مثل آن تکه سنگ بدقوارهای که از کوه به
خانه آوردم و یک سالی میشود گذاشتهام زیر کابینت ظرفشویی. از چیزهایی که دوست
داشتم میتوانم به قندانی اشاره کنم که چند سال پیش برادرم برایم آورد. و کاکتوس بلندبالایی
که دو ماه پیش وارد زندگیام شد. دو هفته پیش خواهرزادهام قندان را شکست، و یکی دو
روز است کاکتوس هم خشک شده. حالا بیشتر از اینکه شبیه گُل باشد به سنگ قبر میماند؛
بالا آمده، دراز، رو به هیچ. دیگر زندگیام چیزی ندارد تا دوستش داشته باشم.
***
آن عزیزِ
کلاهبهسرِ ایستادهی پست قبلی جایی گفته: «نوشتن، شکل بهخصوصی از وراجی است.» به گمانم حالا باید
دست از نوشتن بردارم. بروم بنشینم جلو گلدانم و به آن استواری رو به هیچ خیره شوم.
به گلی که مرا یادِ عدد «یک» میاندازد. یازده، صدویازده، هزار و صدویازده، یازدههزار
و صدویازده، صدویازدههزار و صدویازده، یکمیلیون و صدویازدههزار و صدویازده،
یازدهمیلیون و صدویازدههزار و صدویازده... بروم درازای اینهمه «یک» را به سینه
بمالم.