باید بنویسم، هر روز؛ همهی
این دو هفته را. دو هفتهای که دور خواهم بود از اتاقم، کتابها، خانواده، شهر،
زبان و جغرافیایم. یکی دو روز است مشغول انتخابم؛ انتخابی که مناسب این دو هفته
باشد. دفتر یادداشتهای سفر. چند سالیست دفتری با این عنوان دارم. نوشتههای
پراکنده، از سفرهای گاه و بیگاه. دفتری که خوشایند این سفر نیست. دیداری که هشتسال
به تعویق افتاده است. هشتسال دوری که سالها ما را بههم نزدیکتر کرده است.
هر روز ساعتی مکالمه و تاکید بر این نکته که بیان فلان اتفاق و جزئیات فلان آشنایی
بماند برای دیدار. و حالا آن دیدار، دیدارِ حرفهای نگفته، سکوتها و خطخوردههای
سطرهایی که نوشته شدند اما دل رضایت به ارسال نداد. دو هفته برای کنجکاوی در «تو»،
برای ماندگاری در «تو»، برای بیداری در «تو»، برای آن شکل از تندادن که گشودگیست.
و حرف دربارهی کتابی مشترک که ادامهاش ناتمام ماند، با محوریت غیاب و تن. تنِ بدل
گشته به گوشت، یک تکه گوشت، ناشناس و بیگانه، سنگین چون زنی هشتسال پابهماه.
این دفترها، چون دفترهای نوشتهشده
در گذشته همه یادگار «تو»ست. آن صفحات سفید، این صفحات سفید، و همهی کلماتی که
باید سفید بمانند. نوشته نشوند. کلماتی که دور از من در «تو» زیست کردهاند. حالا باید منتظر بمانم، یکی دو
روز، ببینم جغرافیا با ما چه کرده است. آن قلب که میان ما میزد، که میان ما زده
میشد، حالا با چه زبانی ما را داوری خواهد کرد؟
تو همیشه دور بودهای. حتا آن روزها
که کنار هم بودیم و نمایشنامههای مشترک دو شخصیتی مینوشتیم. یا آن روزها در آن
هتل بیستاره، تو دیپورتشده، ممنوع، با موهایی که کوتاه کرده بودی برای استتار، و
من چنان افسرده چنان افسرده چنان افسرده که آن روز، وقتی با گزارشِ مردم، آه مردم،
تو را بردند، من با دو ساندویچ دورتر ایستاده بودم، تو با نگاهت گفتی جلو نیا، و
من خودم را به نگاهت سپردم و جلو نیامدم. تو را بردند. و با من ماند عکسهایی که
از دستهامان گرفته بودی. و آن عکس، سیگار بهدست، با سری که پایین ماند برای
همیشه. تو رفتی، و چهرهی مرا با خودت بردی. و حالا بعد از اینهمه سال نشستهام
تا دفتری مناسبِ دیدارت انتخاب کنم.