۱۳۹۸ مرداد ۲۵, جمعه

جهتِ دوستی


یک فیلم کوتاه شش دقیقه‌ای از «گاس ون سنت»؛ از اپیزودهای فیلم «پاریس دوستت دارم». مرد جوانی برای پیگیری سفارشی که داشته وارد یک کارگاه چاپ می‌شود. یکی از کارگرهای مهاجر آن‌جا توجه‌اش را جلب می‌کند. طرفش می‌رود و می‌گوید حس عجیبی به او دارد. فکر می‌کند اگر قبل از رفتن با او حرف نزند چیز مهمی را از دست داده است. خیره می‌شوند به هم: «احساس نیاز می‌کنم به حرف‌زدن با تو.» کارگر جوان چیزی نمی‌گوید. به دقت به حرف‌های او گوش می‌دهد. مرد جوان روی تکه‌ای کاغذ شماره‌اش را می‌نویسد. می‌گوید دوست دارد طولانی‌تر و جدی‌تر با او حرف بزند. شماره را می‌دهد دست کارگر جوان و از کارگاه خارج می‌شود. بعد از رفتنِ مرد جوان، صاحب کارگاه نزد شاگردش رفته و جویای ماجرا می‌شود. کارگر جوان می‌گوید: کلی حرف زد، اما من فرانسه زیاد نمی‌دانم. متوجه نشدم چی گفت. شماره‌اش را هم داد.


این همان حسی است که «میشل فوکو » آن را مسیری در جهت دوستی می‌داند.  این‌که میل دو همجنس نسبت به هم، خواستن نسبت‌ها با یکدیگر است. آن‌ها بدون هیچ چارچوب و ضمانتِ اجتماعی همدیگر را ملاقات می‌کنند؛ و با رضایت هم رابطه‌ای را شکل می‌دهند که به ابداع شکل تازه‌ای از «دوستی» می‌انجامد. فوکو به فرهنگ تازه‌ای اشاره می‌کند که گفتمان همجنسگرایی به وجود می‌آورد. او هموسکسوالیته را راهی صرفا برای ارضای تمایلات جنسی دو همجنس نمی‌داند. در گفتمان او هدف از رابطه‌ی دو هموسکسوال، برخلاف نگاه عامه‌ی مردم، صرفا به دلیل خلوت‌کردن نیست؛ و حتا کنار هم بودن در قالب یک زوج؛ بلکه ساختن یک رابطه و شکل‌گیری شیوه‌ای از «دوستی» به عنوان شکل تازه‌ای از «زندگی» است. 

۱۳۹۸ مرداد ۱۳, یکشنبه

افعال


تو رفته‌ای و من نمی‌دانستم. این رفتن، این فعل، افعالِ مرا تحریک می‌کند. تو دور هم که بشوی مرا بیشتر اغوا می‌کنی. دست‌نیافتنی‌ها یافته‌های من برای نوشتن‌اند. «فاصله» وطنِ من است. من در غیابِ هر چیز به خودِ آن چیز نزدیک‌ترم. و حالا نزدیک تو، در آن جغرافیا که نمی‌شناسمش. آن روز، آن سه‌شنبه که در تردیدِ دیدارت بودم و امیدِ بی‌جانی داشتم که بیقراری آن روزهایم را در تو زمزمه کنم از سفری برمی‌گشتم که هنوز در هوایش نمی‌توانم درست نفس بکشم. دیداری بعد از هشت سال؛ دیدار آن عزیز. [...] برگشتم، دیدم قادر نیستم به برگشتن. سفر مرا به من پس نمی‌دهد. در رفتنِ تو حالا امیدِ رفتنِ من جان دوباره می‌گیرد. سفرم، آن سفرِ دوازده روزه مقدمه‌ای بود برای رفتنی که نمی‌خواهم «تن‌دادن» باشد، بلکه «گشایشی» در رخوتی که مثل دوران نقاهت یک بیماری ناعلاج زندگی‌ام را از ریخت انداخته. چون وجد و سرورِ حاصل از کتابی که سال‌ها پیش خوانده باشم یادِ تو هر لحظه با من است. درباره‌ات با «او» حرف زدم. گفت چرا تمام «...»‌های جهان در آغوشم نمی‌گیرند تا ایمن یابم. «رفتن»ِ تو به من کلمه می‌دهد. نزدیک‌ترم می‌کند به تو. حالا با خیالِ راحت گیومه‌ها را حذف می‌کنم، آن‌ها که آغوش من‌اند هربار که تو را «تو» می‌نویسم. دیگر تویی. چنان، گویی که من باشی. دو سایه که روی هم افتاده‌اند. سایه‌هایی که همدیگر را تاریک‌تر نمی‌کنند. پوشش می‌دهند. استتار می‌کنند. مراقبت می‌کنند از هم.

۱۳۹۸ مرداد ۱۲, شنبه

امرِ مردانه‌ی رازورز


ای «تو»، ای که ساعتِ یازده سه‌شنبه‌ی هفته‌ی قبل به امید دیدارت رفتم کتابفروشی «...» و نبودی؛ ای «تو» که نمی‌دانی یک طرف هستی من ادبیات است و طرف دیگرش «تو». پیکارِ منی با هستی خودم. نماینده‌ی همه‌ی آن پیکرهای دست‌نیافتنی. دو «چیز» که مرا اغوا می‌کند. هر دو یک «چیز»، تغذیه می‌کنند از هم؛ زاد و رودِ هم. زندگی من واسطه‌اش همین است. من اگر اغوا نشوم می‌میرم. قدرت نفس‌کشیدن از من گرفته می‌شود. گرفته نشود می‌گیرم. در بدترین شرایط اغوای این «چیز» در من چربیده به اغوای «مرگ». هر دو البته در تلاش برای به ارگاسم رساندن مرگ. «نوشتن» مرگ است: نامش را می‌گذارم: مکتوب. طی طریق می‌کنم در طول این «چیز»، این «وادی». نهایتی برایش وجود ندارد. راه رسیدن به هر طرف، طرفِ دیگر است: کسی راز مرا داند که از این‌رو به آن‌رویم بگرداند. هر طرف نهایتی است. رسیدن به هر طرف خودِ «چیز» را از معنا می‌اندازد. اغوا می‌کند فقط. «تو» همیشه برایم، حتا آن روزها که نمی‌شناختمت، که ندیده بودمت، تنِ مکتوبی بودی که جسم در قالب کلمه در آن به ارگاسم می‌رسید؛ در متنِ «تو». نوشتار برایم امری مردانه بوده در همه حال. تداعی آن اتفاق. این ربطی به غیاب زن، یا نوشتار زنانه ندارد. بستری که دو مرد در هم می‌دمند. مبارزه‌ای که دو طرف باید از هم شکست بخورند، ورود به قلمرو مرگ. سکس مکتوب. نوشتار گائیده‌شده. رازورزی ادبیات. سپوختنِ کلمه در هستی ما. اغوایم کن هم‌چنان! ای ادبیاتِ تجسدیافته.



۱۳۹۸ مرداد ۱۰, پنجشنبه

آن‌طور که می‌نویسد


گرترود استاین، آن‌طور که همینگوی در «پاریس جشن بیکران» توصیف می‌کند زنی درشت اندام، و نه‌چندان بلندبالا، عضلانی، با چشم‌های زیبا، چهره‌ی پر تحرک، و موهای پرپشت بود؛ که خانه‌اش در پاریس، در یک دوره‌ی طلایی، میزبان هنرمندها و نویسنده‌های مهمی بود. نویسنده‌ای که به همینگوی توصیه کرده بود به جای خریدن لباس تابلوهای هم‌عصرانش را بخرد.


سبک نوشتاری استاین در اغلب کارهایش زبانی دارد دشوار و پر از تکرار، با کمترین استفاده از علائم نگارشی، گاه بی‌منطق و برای خواننده‌ی نه‌چندان آگاه مضحک! و برای آن‌کس که با خواندن می‌نویسد سراسر حیرت. دشواری خواندن‌اش همراه است با لذت کشف. آن‌طور که خودش می‌گوید در تلاش برای برگرداندن ژرفا به زبان.

عزیزه عضدی: به‌دلیل عشق به نقاشی نه با مفاهیم کلمات که با کلمات در حد مفاهیم کار می‌کند. می‌گفتند مصیبت بی‌سروسامانی خط و رنگ در نقاشی نو مگر بس نیست که بیفتیم به دام ادبیات کوبیست در ستایش از اسم و ضمیر... می‌گفت از حوادث یا از عواطف به ادبیات نمی‌رسیم. می‌گفت فکر و ذکرش بازسازی دقیق واقعیت‌های درونی و برونی‌ست، شامل واقعیت هر کلمه. و این را از نقاشی آموخته بود. می‌گفت برداشتش را از این یا آن شخصیت به صورت تسلسل تکرارها در می‌آورد و نه مجموعه‌یی از تصاویر که تصویری واحد به دست می‌دهد. و این را از سینما آموخته بود. می‌گفت هر کلمه را که می‌نواخت و مخاطب قرار می‌داد به شعر می‌رسید. و این را به تجربه آموخته بود. پس جمله‌هایی می‌نوشت که به هیچ جمله‌ی پیش‌تر نوشته شباهت نداشت. و بدا به حال خواننده‌ای که تحمل یا توقعش از محدوده‌های معانی آشنا در قالب باسمه‌های آشنا فراتر نمی‌رفت. ... گرترود استاین عشق اول ادبیات قرن ماست.

این سه کتاب؛ و سرآمد آن‌ها ترجمه‌ی عزیزه عضدی از «پیکاسو». استاینِ به فارسی درآمده؛ استاینِ استاین:
«اگر به او می‌گفتم آیا خوشش می‌آمد. آیا خوشش می‌آمد اگر به او می‌گفتم. آیا خوشش می‌آمد آیا ناپلئون آیا ناپلئون آیا آیا خوشش می‌آمد. اگر ناپلئون اگر به او می‌گفتم اگر به او می‌گفتم اگر ناپلئون. آیا خوشش می‌آمد اگر به او می‌گفتم اگر ناپلئون. آیا خوشش می‌آمد اگر ناپلئون اگر ناپلئون اگر به او می‌گفتم. اگر به او می‌گفتم اگر ناپلئون اگر ناپلئون اگر به او می‌گفتم.  اگر به او می‌گفتم آیا خوشش می‌آمد آیا خوشش می‌آمد اگر به او می‌گفتم.»


به روزنامه‌نگاری که از او پرسیده بود: «چرا آن‌طور که صحبت می‌کنید نمی‌نویسد؟» پاسخ می‌دهد: چرا نوشته‌ی مرا آن‌طور که می‌نویسم نمی‌خوانید؟