۱۳۹۸ مرداد ۱۳, یکشنبه

افعال


تو رفته‌ای و من نمی‌دانستم. این رفتن، این فعل، افعالِ مرا تحریک می‌کند. تو دور هم که بشوی مرا بیشتر اغوا می‌کنی. دست‌نیافتنی‌ها یافته‌های من برای نوشتن‌اند. «فاصله» وطنِ من است. من در غیابِ هر چیز به خودِ آن چیز نزدیک‌ترم. و حالا نزدیک تو، در آن جغرافیا که نمی‌شناسمش. آن روز، آن سه‌شنبه که در تردیدِ دیدارت بودم و امیدِ بی‌جانی داشتم که بیقراری آن روزهایم را در تو زمزمه کنم از سفری برمی‌گشتم که هنوز در هوایش نمی‌توانم درست نفس بکشم. دیداری بعد از هشت سال؛ دیدار آن عزیز. [...] برگشتم، دیدم قادر نیستم به برگشتن. سفر مرا به من پس نمی‌دهد. در رفتنِ تو حالا امیدِ رفتنِ من جان دوباره می‌گیرد. سفرم، آن سفرِ دوازده روزه مقدمه‌ای بود برای رفتنی که نمی‌خواهم «تن‌دادن» باشد، بلکه «گشایشی» در رخوتی که مثل دوران نقاهت یک بیماری ناعلاج زندگی‌ام را از ریخت انداخته. چون وجد و سرورِ حاصل از کتابی که سال‌ها پیش خوانده باشم یادِ تو هر لحظه با من است. درباره‌ات با «او» حرف زدم. گفت چرا تمام «...»‌های جهان در آغوشم نمی‌گیرند تا ایمن یابم. «رفتن»ِ تو به من کلمه می‌دهد. نزدیک‌ترم می‌کند به تو. حالا با خیالِ راحت گیومه‌ها را حذف می‌کنم، آن‌ها که آغوش من‌اند هربار که تو را «تو» می‌نویسم. دیگر تویی. چنان، گویی که من باشی. دو سایه که روی هم افتاده‌اند. سایه‌هایی که همدیگر را تاریک‌تر نمی‌کنند. پوشش می‌دهند. استتار می‌کنند. مراقبت می‌کنند از هم.

هیچ نظری موجود نیست: