نابههنگام، از بههنگامی روزها در آن دفتر کوچک که حالا نشسته کنار دفترهای دیگر و دیگر، برای هیچ.
یک نفر گلویم را به یغما برده است. با خیال راحت که هیچ، با خیال ناراحت هم نمیتوانم سیگار بکشم. از شدت پاییز است یا وخامت تن، درست نمیدانم.
میگوید: این را دم دست نگذاشته بودم. مشتری خاص دارد. کسی که خواهانش باشد برایش میپرسد. و من پرسیده بودم. من مشتری خاص بودم.
نامت چه پاک بود وقتی سرفه میکردی. شب بود. من کنار بخاری چند سطر را به خواب سپرده بودم. کسی کنارم نبود. با این حال صدای ورقزدن کتابی را میشنیدم که عصر خواندنش تمام شده بود.
آمده در من. خودم را به او عرضه کردهام. این سایه که از کنارِ من رسیده به من. به این کلمات که دارم مینویسم و از آن اوست. پشت سرم تا برمیگردم روبروی خودم هستم.
مادرم «ژاک تاتی» زندگی من است. سالهاست پناه بردهام به مهر فرزندی تا داستانی دربارهاش ننویسم.
تکاندهنده، روان و سلیس، ظفرمندی فاجعه، آنجا که تاریخ زوزه میکشد. صدای ضجهی ارواح، و الهامبخش. چه چیز دیگری میشود دربارهاش گفت. جز خواندنش. برای التیام روح. روح بیمار بشر. تاریخ صدای ارواح است، کسی را به یاد نمیآورد، همه را از یاد میبرد. این ادبیات است که ارواح را بیدار میکند. توان میدهد برای رهایی از فراموشی. زیستن در قلمرو نسیان.
جیهان: اشکهات رو پلک کن!
نوال: این تویی که داری گریه میکنی!
شهر محبوبم در ادبیات یا بهواسطهی ادبیات «بوئنوس آیرس» است.
یک ربطی باید باشد بین ساعت دو بامداد با کلماتی که آرام در ما دم میکشند. منگیِ خواب که مینشیند در من، تازه کلمات بیدار میشوند. مثل قرارِ عاشقانه و پنهانی دو دلداده در مکانی نامناسب، بهوقتِ شب، برای دیدار. خواب را میسپارم به وحیِ دور و در شب که کلامِ مکتوبِ روز است بیدار مینشینم.
کاش میدانستم مکانِ مناسب حوصله کجاست که در طول روز میتوانستم برای چند ساعت وقتی که غافلم آن را آنجا بگذارم و بهوقتش سراغش بروم. بر سطحی از خودم راه میروم؛ حوصلهام را پیدا نمیکنم.