۱۳۹۹ آبان ۳, شنبه

پرده


 

هفت قطعه‌ی نابه‌هنگام از آن دفتر یادداشت کوچک که مدام لابه‌لای کتاب‌ها گم می‌شد و با تاریخی فاصله‌دار «فاصله» را جا می‌انداخت، و چه به عمد یا غیرعمد بعضی از روزها را از من دور نگه می‌داشت. به‌عکس دفترهای قبلی که معمولا جمله‌ای در صفحه‌ی اول از کسی می‌آوردم، این دفتر صفحه‌ی آخرش شد اشاره‌ای به جمله‌ای از کیرکگور: توان نبرد با کل جهان را داشت اما با خودش نه.

 

من از شب چه می‌خواهم که روز را برایش قربانی می‌کنم؟ تمامِ روز، در انتظار شب، روشنایی را انکار می‌کنم. و شب که می‌رسد گویی در آستانه‌ی دریچه‌ای قرار گرفته باشم برای روز برنامه می‌ریزم. و روز، باز، در انتظارِ شب، خودِ انتظار می‌شوم.

 

عادات رفتاری مختص به خودش را دارد انتظار. و من بیش از یک هفته است دارم ناخودآگاه با وسواس و حساسیتی فزون از حد، مو به مو آدابش را رعایت می‌کنم. شده‌ام صحنه‌ی انتظار. انتظار در من به نمایش درآمده است. برای چه؟ نمی‌دانم.

 

چه بیهوده است هر چیز در برابر رنج آدمی. آدم باید برای رهایی از آن به جایی برسد که بتواند رنجش را با چکیدن یک قطره آب از شیر آشپزخانه در ملال عصر، یا تکان پرده وقتی بلند می‌شود برای بستن پنجره، یکی بپندارد.

 

معنا داده‌ای به معنایی که از خودم زدوده بودم. شاید از این‌روست که تصمیم گرفته‌ام «آندره ژید» را دوست داشت باشم.

 

لذت برای من همیشه همراه بوده است با «توهم درد»؛ مخصوصا لذت جنسی. بعد از امر جنسی با ترس به اندام جنسی‌ام نگاه کرده‌ام؛ گویی فعل جنسی جستجویی بوده برای پیداکردن دردی که در من پنهان شده است.

 

دقت کرده‌ام به وقت عاشقی بیشتر از هر زمان دیگری در مکالماتم نام «خدا» را بر زبان می‌آورم. انگار در پس گفتارِ «من عاشقم» این معنا سایه انداخته باشد: «من مومنم». به‌هرحال «عشق» و «ایمان» صورت‌هایی از یکدیگراند.

 

ریخته هر جا مو

برنمی‌گردد صورتم را بچیند.

هیچ نظری موجود نیست: