چه میتوان گفت در عظمت این
زیباترین و عاشقانهترین داستان جهان: حکایت ابراهیم و قربانیکردن اسحاق. این
نمود واقعی عشق. داستان ابراهیم که عزیزترین کساش را، که خود وعدهی
پروردگار است، در راه او قربانی میکند. او عاشق است، برترین عاشقها، که میخواهد
همانچیزی باشد که معشوق میخواهد و از او انتظار دارد. همواره در جواب ندای معشوق
چیزی ندارد که بگوید، جز: اینک حاضرم. او در برابر عملش، اجابت امرِ معشوق به
قربانیکردن، این ناممکنترینِ ناممکنها، از اسحاق طلب بخشش نمیکند، بلکه طلبِ
بخششاش از معشوق است که رضایت داد، به امید انجامِ تکلیف، آن کند که دستور او
بود:
من برای این از تو طلبِ بخشش
نمیکنم که به تو خیانت کردم، جراحتی ایجاد کردم یا به تو دروغی گفتهام یا حتی
عهدی را شکسته باشم، من بخشش نمیخواهم برای کاری ناروا، برعکس من از تو میخواهم
مرا ببخشی چون به تو بیش از حد مومنانه گوش سپردم، به خاطرِ وفای بیش از حد به
ایمانی که به آن سوگند خوردم، به خاطرِ عشق ورزیدنم به تو، به خاطرِ ترجیحدادنت،
به خاطرِ برگزیدنت و اینکه اجازه دادم تو مرا برگزینی، به خاطرِ پاسخگوییام در
برابرِ تو، برای گفتنِ اینکه «من حاضرم.» و در نتیجه، قربانیدادنِ دیگری به تو،
دیگریِ دیگریام، دیگری دیگریام در کالبدی از ترجیحِ مطلقِ دیگریام، آنچه صورتِ
مفرد و جمعش مالِ من است، بهترینِ آنچه مال من است، بهترین کسانم را، اسحاق را میگویم.