۱۳۹۸ اسفند ۴, یکشنبه

اینک حاضرم



چه می‌توان گفت در عظمت این زیباترین و عاشقانه‌ترین داستان جهان: حکایت ابراهیم و قربانی‌کردن اسحاق. این نمود واقعی عشق. داستان ابراهیم که عزیزترین کس‌اش را، که خود وعده‌ی پروردگار است، در راه او قربانی می‌کند. او عاشق است، برترین عاشق‌ها، که می‌خواهد همان‌چیزی باشد که معشوق می‌خواهد و از او انتظار دارد. همواره در جواب ندای معشوق چیزی ندارد که بگوید، جز: اینک حاضرم. او در برابر عملش، اجابت امرِ معشوق به قربانی‌کردن، این ناممکن‌ترینِ ناممکن‌ها، از اسحاق طلب بخشش نمی‌کند، بلکه طلبِ بخشش‌اش از معشوق است که رضایت داد، به امید انجامِ تکلیف، آن کند که دستور او بود:

من برای این از تو طلبِ بخشش نمی‌کنم که به تو خیانت کردم، جراحتی ایجاد کردم یا به تو دروغی گفته‌ام یا حتی عهدی را شکسته باشم، من بخشش نمی‌خواهم برای کاری ناروا، برعکس من از تو می‌خواهم مرا ببخشی چون به تو بیش از حد مومنانه گوش سپردم، به خاطرِ وفای بیش از حد به ایمانی که به آن سوگند خوردم، به خاطرِ عشق ورزیدنم به تو، به خاطرِ ترجیح‌دادنت، به خاطرِ برگزیدنت و این‌که اجازه دادم تو مرا برگزینی، به خاطرِ پاسخ‌گویی‌ام در برابرِ تو، برای گفتنِ این‌که «من حاضرم.» و در نتیجه، قربانی‌دادنِ دیگری به تو، دیگریِ دیگری‌ام، دیگری دیگری‌ام در کالبدی از ترجیحِ مطلقِ دیگری‌ام، آن‌چه صورتِ مفرد و جمعش مالِ من است، بهترینِ آن‌چه مال من است، بهترین کسانم را، اسحاق را می‌گویم.

۱۳۹۸ اسفند ۲, جمعه

جغرافیای پوست




ای دوستان من! تریاک، رذالت‌های شرم‌آور، شراب‌خواری، همه از مد افتاده‌اند. ما سینما را اختراع کرده‌ایم.

لویی آراگون

نامش را نمی‌گویم، فعلا نمی‌گویم. خصوصیِ یکی از حالت‌های روحی من است؛ مثل انتظار، که مکانی‌ست برای یک میل. این فیلم برای من مکانِ همان میل است. در دیدار اول ذهنم را برد سمت فیلمِ عزیزی چون «سایه‌ها»ی جان کاساوتیس. و جلد دوم «در جستجوی زمان از دست رفته»: در سایه‌ی دوشیزگان شکوفا. این‌جا، در این فیلم، این مکانِ انتظار و اشتیاق، زنان و مردانِ جوانِ شکوفا، در حسرتِ پرسه در تن دیگری، خیابان‌ها، کافه‌ها، اتاق‌ها، امیدها و حسرت‌ها و ناکامی‌هاشان را گز می‌کنند. نگاه‌ها هر سو رهاست، عبور می‌کند از تن دیگری، به هوای ماندن و کشف آن. دست‌ها نقش ویژه‌ای در فیلم دارند. در کندوکاو جغرافیای محبوبِ پوستِ دیگری، به امید لمس و فتح. الوهیت بخشیدن به تن، و سکس، بی‌هیچ الاهیاتی.


فکر کنم گدار است که می‌گوید تاریخ فیلم داستان پسرانی است که دختران را نگاه می‌کنند؛ اگر این گفته‌اش درست باشد این فیلم خودِ سینماست. فیلمی تجربی، از کارگردانی در ایران نه‌چندان شناخته شده؛ بیشتر عکاس، دوتا فیلم بلند بیشتر ندارد. رمانی هم دارد که حسرت خواندنش بماند. در بخش‌هایی از فیلم از عکس استفاده شده است. روایت را گاه عکس‌ها پیش می‌برند. و حضورِ غائب مکالمه؛ دهانی که می‌جنبد و صدایی که شنیده نمی‌شود.

و سرآخر این‌که فیلم از محبوب‌های «یوناس مکاس» بوده، و همین ارزش فیلم را دوچندان می‌کند برای من.

۱۳۹۸ بهمن ۲۰, یکشنبه

ابتلا


این «او» آشنای نسل من است. نسلی که حالا زنان و مردان میان‌سالی شده‌اند. ما همدیگر را برای اولین‌بار در دانشگاه‌ها ملاقات کردیم. ملاقات با خودمان هم آن‌جا شکل گرفت: آن منِ دیگر. دانشگاه برای نسل من حکم کافه‌ای را داشت که در آن دو پوست، دو نگاه، دو صدا، به هم می‌رسیدند، صدای هم را می‌شنیدند؛ و یک صدای دیگر: صدای «ما». صدایی که به خیابان هم رسید و جاری شد در اذهان روزنامه‌ها. شرایط زیست این نسل به‌شکلی بود که نگذاشتند آن «ما» به‌موقع شکل بگیرد. لکنت انداختند در شکل‌گیری آن. نمی‌شد اما جلوش را گرفت. با تاخیر هم که بود شکل گرفت. در اتفاقاتی که راه می‌افتاد، با آن «صدای دیگر» که مواجه می‌شدند، تلاش می‌کردند برای تغییر مسیر آن، سعی می‌کردند چهره‌ی یکی از ما را به دیگری بدل کنند، بیگانه‌مان کنند با یکدیگر. گاه حتا به این دیگری بسنده نمی‌کردند، در صدد بودند برای ایجاد فاصله با چیزی که از خودمان سراغ داشتیم. مثل «او»ی داستان که خواسته‌اند یکی دیگر باشد. دیگریِ گریزان از خود، بیگانه با خود. نسلی که «تغییر» عشق اولش بود، در تحقق آن از مجرای دانشگاه، نگذاشتند عاشقی بکند. این نسل حالا که به میان‌سالی رسیده، برای شناخت خودش ناچار است رجوع کند به گذشته، به گذشته‌ای که باید بهتر می‌زیست. «او»ی داستان از گذشته می‌ترسد، از گذشته‌ی ناگواری که برای ثابت‌کردنش هم ناچار است تلاش کند؛ و همزمان فرار کند از آن. در غیبتِ مدام به‌سر می‌برد این «او». از این غیاب در رنج است. هست و نیست. حضورش را می‌شود احساس کرد، با این‌که از دیده پنهانش کرده‌اند. اجازه‌ی حضور ندارد، مگر با چهره‌ی دیگری. نسلی که مدام باید برگردد. پشت سرش را نگاه کند. این زنان و مردان میان‌سال که یا گمشده‌ای دارند، یا گمشده‌ی کسی هستند. آن‌ها را به این غیبت مبتلا کرده‌اند. آگاه‌اند به این ابتلا.