این «او» آشنای نسل من است.
نسلی که حالا زنان و مردان میانسالی شدهاند. ما همدیگر را برای اولینبار در
دانشگاهها ملاقات کردیم. ملاقات با خودمان هم آنجا شکل گرفت: آن منِ دیگر. دانشگاه
برای نسل من حکم کافهای را داشت که در آن دو پوست، دو نگاه، دو صدا، به هم میرسیدند،
صدای هم را میشنیدند؛ و یک صدای دیگر: صدای «ما». صدایی که به خیابان هم رسید و
جاری شد در اذهان روزنامهها. شرایط زیست این نسل بهشکلی بود که نگذاشتند آن «ما»
بهموقع شکل بگیرد. لکنت انداختند در شکلگیری آن. نمیشد اما جلوش را گرفت. با
تاخیر هم که بود شکل گرفت. در اتفاقاتی که راه میافتاد، با آن «صدای دیگر» که
مواجه میشدند، تلاش میکردند برای تغییر مسیر آن، سعی میکردند چهرهی یکی از ما
را به دیگری بدل کنند، بیگانهمان کنند با یکدیگر. گاه حتا به این دیگری بسنده نمیکردند،
در صدد بودند برای ایجاد فاصله با چیزی که از خودمان سراغ داشتیم. مثل «او»ی
داستان که خواستهاند یکی دیگر باشد. دیگریِ گریزان از خود، بیگانه با خود. نسلی
که «تغییر» عشق اولش بود، در تحقق آن از مجرای دانشگاه، نگذاشتند عاشقی بکند. این
نسل حالا که به میانسالی رسیده، برای شناخت خودش ناچار است رجوع کند به گذشته، به
گذشتهای که باید بهتر میزیست. «او»ی داستان از گذشته میترسد، از گذشتهی
ناگواری که برای ثابتکردنش هم ناچار است تلاش کند؛ و همزمان فرار کند از آن. در
غیبتِ مدام بهسر میبرد این «او». از این غیاب در رنج است. هست و نیست. حضورش را
میشود احساس کرد، با اینکه از دیده پنهانش کردهاند. اجازهی حضور ندارد، مگر با
چهرهی دیگری. نسلی که مدام باید برگردد. پشت سرش را نگاه کند. این زنان و مردان
میانسال که یا گمشدهای دارند، یا گمشدهی کسی هستند. آنها را به این غیبت مبتلا
کردهاند. آگاهاند به این ابتلا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر