خودش «درد» است و با اینحال
در من درد میکند. در درد شکلی از تحقیر تحمیل میشود. درد مثل عشق نیاز به اعتراف
دارد و اینکه دیگری عشق یا درد تو را ببیند. و این نیاز، این نیازِ به دیدهشدن،
همراه و توام است با ترحم، و این درد را دوچندان میکند.
در من درد میکند هر روز. با
من بیدار میشود هر روز. با من میخوابد هر شب. نامش را اگر «سردرد» بگذارم به سرم
خیانت کردهام. نامش را اگر میگرن بگذارم تنام را سپردهام به شقاوتِ رنجی که از
آن من نیست، و با اینحال خودش را در من به ضیافتی ابدی سپرده است.
بالشم را عوض میکنم، تختم را
عوض میکنم، خیالِ پیشازخوابم را عوض میکنم، اتاقم را عوض میکنم، لباسِ خوابم
را عوض میکنم، سیگارم را عوض میکنم، قهوهام را عوض میکنم، کتابی را که میخوانم
عوض میکنم، دکترم را عوض میکنم، داستانی را که مینویسم عوض میکنم، ساعت خوابم
را عوض میکنم، قرصهایم را عوض میکنم، نویسندهی محبوبم را عوض میکنم، آهنگ رنجکشیدنم
را عوض میکنم، شکل معاشقهام را عوض میکنم؛ باز با اینحال، درد به همان شکل
همیشگی در من درد میکند.
مثل درد از خواب بیدار میشوم.
مثل درد دوش میگیرم. مثل درد صبحانه میخورم. مثل درد سیگار میکشم. مثل درد کتاب
میخوانم. مثل درد مینویسم. مثل درد در طول روز تا رسیدن به شب ناخجستگیِ حضورم
را میسپارم به التهابِ بیامانِ سوگی که قبل از من روی تخت دراز کشیده، تا
گورش را در من حفر کند.
من با دردم از سیمای مجرمی محافظت
میکنم با گناهی نابخشودنی. من مرتکب به دردم هستم. هر روز، آخرین روز مردِ محکومیست
که من است.
درد، مرگیست که نمیمیرد.
تصویر: آخرین روز مرد محکوم؛ از:
میهالی مونکاچی