۱۳۹۹ خرداد ۱۱, یکشنبه

ط


هیأت داوران جایزه‌ی مهرگان
رمان «ط» نوشته «زاهد بارخدا» از نشر افراز را به دلیل انتخاب هوشمندانه کلمات و تطابق صورت و معنا به منظور کشف جهانی دور از عادت، پیوند اثر با ریشه‌های زیست‌شناختی انسان و تفسیرپذیری بر اساس گفتمان ناشی از در خودماندگی (اوتیسم)، ایجاد فضایی بیناژانری به منظور تغییر شناخت مخاطب نسبت به امری در حاشیه، خلق اثری شعرگونه، متفاوت و نوآور با بهره‌گیری از صنایع بیانی، به عنوان دومین رمان تقدیرشده انتخاب و شایسته دریافت لوح تقدیر جایزه مهرگان ادب معرفی کرد.

۱۳۹۹ خرداد ۷, چهارشنبه

درِ تنگ


تو برگشتی از بیمارستان. تو را از بیمارستان برگرداندند. بیمار بودی. این‌بار واقعا بیمار بودی. زخم‌هات را می‌دیدم و رنگ پریده‌ات، و ناتوانی جسمی که بر روح‌ات هم سایه انداخته بود. بالاخره تو بیمار شدی. خوشحال شدم از دیدن التهاب تن‌ات، دیدن زخم‌هات. و خوشحال‌تر این‌که از دردت دردم گرفت. حالا می‌توانم به وقتِ درد نگاهت کنم. دردت را ببوسم. دورت بگردم و هر روز اولین کاری که انجام بدهم دیدار از تو و پرسیدنِ حالت باشد. سی و هشت سال با درد تو زندگی کرده‌ام. سی و هشت سال بدون درد، درد کشیدی. دردِ نداشته‌ات، خودبیمارپنداری‌ات، تمارض‌ات، درد من شده بود. مرا بیزار کرده بودی از هر چه درد. اگر هم یک روز، اجازه می‌دادی من هم در فاصله‌ی دوبار بیماری‌ات، دو بیماری مختلف‌ات - با ناله‌های یکسان- بیمار شوم، بیماری‌ام را باور نمی‌کردم. درد تو درد نمی‌کرد. نمایش تو بود. چنان با دقت اجرایش می‌کردی که حالم به‌هم می‌خورد از همه‌ی تراژدی‌های یونان باستان. به‌خاطر تو علاقه‌ام را به تئاتر از دست دادم و هربار که دوستانم گله می‌کنند که چرا با وجود دعوت‌نامه‌ای که برایم فرستاده‌اند به تماشای اجراشان نمی‌روم، دلیلش تو بوده‌ای. تو باستانی‌ترین کارگردانِ نمایشی هستی که سال‌ها در حال تمرین است بی‌که هنوز نوشته شده باشد. تو تماشاچی داشتی. صدای بوق و کرنای تماشاچی‌های تو به کلماتم، به خوابم، به خوراکم، به سلامتی‌ام تجاوز می‌کرد. و شکلی از تجاوز شده بود زندگی من با تو. نمایش تو حریم نمی‌شناخت. تن سالم‌ات دایره‌المعارفی از بیماری‌ها بود، که پزشکان و پرستارها و قرص‌ها در آن پرسه می‌زدند. من احساس گناه می‌کردم. معذب بودم و شرمسار، همه عمر. چرا که آگاه بودم به پندار تو از درد؛ و با این‌حال نمی‌توانستم به وقت کشیدنِ دردی که نبود، به وقت حساسیت فزون‌ازحدت برای نمایش و اجرای ناله‌هات توجه‌ام را سمت تو بفرستم. در خودم می‌مُردم از آگاهی‌ات نسبت به انکارِ دردت از طرف من، به نادیده‌گرفتنِ عمدی‌ات، به تحقیری که در نگاهم بود. با این آگاهی‌ات مرا وارد بازی خودت می‌کردی. شرم و تحقیر و ترحم تماشاچی ما بود. و حالا تو بیمار شده‌ای. تن تو زخم‌دار است. من دردت را می‌بینم، زخم‌ات را می‌بینم، بیماری‌ات را می‌بینم، ناله‌هایت را می‌بینم. و خوشحالم که دیگر بهانه دارم برای پرسیدن هر روزه‌ی حال‌ات، برای توجه‌کردن به تو، برای دوست‌داشتن‌ات، برای اندوهگین‌شدن از دردی که تحمل می‌کنی، و پذیرفتنِ آن. دردی که حالا عزیزترت کرده‌ست و رنجم می‌دهد.

۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۴, چهارشنبه

گسترده از عشق و سکس


مجالس عشق، مستند جسورانه‌ای است از پازولینی درباره‌ی سکس. او برای تهیه‌ی این مستند به جاهای مختلفی از ایتالیا سفر می‌کند، سفری از شمال ایتالیا به جنوب آن. میان قشرهای مختلف مردم، از هر طبقه و سن و جنسیتی می‌رود و سوالاتی پیرامون سکس، عادت‌های جنسی، همجنسگرایی، طلاق و روسپیگری می‌پرسد. بچه‌ها، نوجوان‌ها، جوان‌ها، کشاورزها، دانشجوها، کارگران، ورزشکارها، سربازها، روسپیان، بازیگران، روزنامه‌نگارها، خوانندگان، شاعران و نویسندگان،  هر کدام بسته به درنظرگرفتنِ عواملی چون فرهنگ، مذهب، وضعیت سیاسی و اقتصادی نظر متفاوتی دارند؛ از سکس به عنوان نجابت و وظیفه گرفته، تا لذت، و سرگرمی. او جواب‌ها را با نویسنده‌ی ایتالیایی «آلبرتو موراویا» و روانکاو ایتالیایی «سزار موزاتی» در میان می‌گذارد تا تحلیلی از آن‌ها به‌دست دهد. در فیلم، پازولینی سراغ «جوزپه اونگارتی» و «اوریانا فالاچی» هم می‌رود و نظر آن‌ها را هم درباره‌ی سکس جویا می‌شود. دیدنش موهبت است.

۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۲, دوشنبه

شقاوتِ یک من


خودش «درد» است و با این‌حال در من درد می‌کند. در درد شکلی از تحقیر تحمیل می‌شود. درد مثل عشق نیاز به اعتراف دارد و این‌که دیگری عشق یا درد تو را ببیند. و این نیاز، این نیازِ به دیده‌شدن، همراه و توام است با ترحم، و این درد را دوچندان می‌کند.


در من درد می‌کند هر روز. با من بیدار می‌شود هر روز. با من می‌خوابد هر شب. نامش را اگر «سردرد» بگذارم به سرم خیانت کرده‌ام. نامش را اگر میگرن بگذارم تن‌ام را سپرده‌ام به شقاوتِ رنجی که از آن من نیست، و با این‌حال خودش را در من به ضیافتی ابدی سپرده است.


بالشم را عوض می‌کنم، تختم را عوض می‌کنم، خیالِ پیش‌ازخوابم را عوض می‌کنم، اتاقم را عوض می‌کنم، لباسِ خوابم را عوض می‌کنم، سیگارم را عوض می‌کنم، قهوه‌ام را عوض می‌کنم، کتابی را که می‌خوانم عوض می‌کنم، دکترم را عوض می‌کنم، داستانی را که می‌نویسم عوض می‌کنم، ساعت خوابم را عوض می‌کنم، قرص‌هایم را عوض می‌کنم، نویسنده‌ی محبوبم را عوض می‌کنم، آهنگ رنج‌کشیدنم را عوض می‌کنم، شکل معاشقه‌ام را عوض می‌کنم؛ باز با این‌حال، درد به همان شکل همیشگی در من درد می‌کند.


مثل درد از خواب بیدار می‌شوم. مثل درد دوش می‌گیرم. مثل درد صبحانه می‌خورم. مثل درد سیگار می‌کشم. مثل درد کتاب می‌خوانم. مثل درد می‌نویسم. مثل درد در طول روز تا رسیدن به شب ناخجستگیِ حضورم را می‌سپارم به التهابِ بی‌امانِ سوگی که قبل از من روی تخت دراز کشیده، تا گورش را در من حفر کند.



من با دردم از سیمای مجرمی محافظت می‌کنم با گناهی نابخشودنی. من مرتکب به دردم هستم. هر روز، آخرین روز مردِ محکومی‌ست که من است.


درد، مرگی‌ست که نمی‌میرد.





تصویر: آخرین روز مرد محکوم؛ از: میهالی مونکاچی



۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۷, چهارشنبه

آسایشگاه اوفلیا



وقتی جنون و نبوغ، برای طی طریق و سلوک و مکاشفه‌ی روح، هم‌چون پهلوان افسرده‌‌سیمای لامانچا «دن کیشوت» و «سانچو»، همدم و همراه هم خواهند شد، وقتی که جنون شکل متعالی نبوغ می‌شود، داریم قدم به ساحت هنر می‌گذاریم. مثل تجربه‌ی «تیوادار چونتواری کوستکا» نقاش پریشان‌حال مجارستان؛ او که پشت می‌کند به آسایش و زندگی متعارف، تا در جواب ندایی درونی، آن‌چه را که دارد ترک کند و در جستجوی حقیقت و انتقال آن بر روی بوم نقاشی، آواره و راهی سفری شود به اقصی نقاط جهان: اروپا و آفریقا و آسیا. او فکر می‌کرد انسانی برگزیده است؛ از آن‌ها که به‌واسطه‌ی انرژیِ نبوغ‌شان از دیگران متفاوت‌اند. آن‌ها که چنان در راستای هدف والایی که دارند غرق‌اند که از پس مشکلات روزمره و تامین معیشت زندگی‌شان برنمی‌آیند. هر کجای جهان باشند در فقر و فلاکت به‌سر می‌برند، و سرانجام تباه خواهند شد. سرنوشت این نقاش بی‌شباهت نیست به سرنوشت «ون‌گوگ» و «پیروسمانی». نوابغی که سلامت جسمی و روانی‌شان را فدای هنرشان کردند، مجنون و دیوانه پنداشته شدند و در زمانه‌ی خودشان قدر ندیدند. فیلم «چونتواری» به کارگردانی «زلتان هوساریک» با الهام از زندگی این نقاش ساخته شده است، و دیدنش کم از مکاشفه نیست. سفر در روح و روان هنرمندی که در مرز رویا و واقعیت زندگی می‌کند: «من آسایشگاه «اوفلیا» را تاسیس خواهم کرد. پناهگاهی برای گریز مردمان، از جهانِ سالم و سلامتِ در حالِ ظهور، تا مکانی بیایند که در آن‌جا عاقبت بتوانند بیمار گردند. تا بتوانند از جهانی که در آن سلامتی مُسری خواهد شد به آن آسایشگاه گریز بزنند، به جایی که بتوانند با موهباتِ بیماری محرم شوند. در آن‌جا «شوپنهاور»ها و «نیچه»‌ها زاده خواهند شد، و نیز «محمد»ها و «ناپلئون»ها. و اگر من به ایشان هوشمندانه الکل تجویز کنم، به امثال «بیسمارک»، «کِمنی زیگموند»، «مونکاچی»، «پو»، «موسه»، و «هندل»، برای شفادادن آنان از این جهانِ به‌زشتی سالم و سلامت خواهد بود.» فیلم مرا یاد فیلم «پیروسمانی»ِ «گئورگی شنگلایا» انداخت؛ به همان اندازه درخشان، و موفق در ترسیم سیمای آشفتگی‌های درونی یک هنرمند.