هملتماشین،
نوشتهی هاینر مولر؛ اقتباسی آزاد و مدرن از هملت شکسپیر. اما این هملت همان
قهرمان بیمار و ستمدیدهی شکسپیر نیست. شاید حتا بتوان آن را ضد هملت هم دانست.
هملتی که تبر راسکلنیکف را دست گرفته تا تمام ناهنجاریهای جهان امروز را گردن
بزند. او کسی است که میخواهد یک ماشین باشد، بدون اندیشه و احساس. ماشینی که قرنها
را زیر چرخهای سهمگینش طی کرده، تا انتقام گذشته را از زمان حال بگیرد. حتا خودش
هم از دست خودش در امان نیست؛ با دهانی کف کرده و تنی لرزان از وحشت و حقارت مشتش
را علیه خودش تکان میدهد. نمایشنامه با جملهی «من هملت بودم» شروع میشود. فعلی
که به گذشته اشاره میکند. آیا او دیگر هملت نیست؟ میان حرفهایش حتا دستورات صحنه
را هم بر زبان میآورد!. انگار دارد نقش خودش را بازی میکند. او علیه نقش خودش هم
برمیآشوبد. هیچچیز و هیچکس از دستش در امان نیست. حتا میخواهد با تجاوز به
مادرش انتقام پدرش را بگیرد: «مادر، من تو را باری دیگر دوشیزهای باکره میسازم،
تا پادشاهت یک زناشویی خونآلود داشته باشد. زهدان مادران خیابان یکطرفه نیست.
اکنون دستانت را از پشت میبندم، زیرا نفرت دارم از اینکه با آن دستها و با تور
عروسیات مرا در آغوش بکشی. اکنون لباس عروسیات را تکهپاره میکنم. و اکنون تو
باید فریاد بکشی. اکنون تکهپارههای لباس عروسیات را با خاکی که زمانی پدرم بوده
است میآلایم، و نیز چهرهات را، شکمت را، و پستانهایت را. مادرم، اینک همخوابهات
میشوم.» در آخر خسته و ناامید و تحقیرشده تنها چیزی که میخواهد این است که گوشت
بدنش را بشکافد تا از آن بیرون بیاید و در رگها و دل و رودهاش زندگی کند، بلکه
بتواند درون مدفوعش ساکن شود و همچون ماشینی که درد را احساس نمیکند آرام بگیرد.
۱۳۹۴ مهر ۳, جمعه
۱۳۹۴ شهریور ۲۳, دوشنبه
از فرطِ کلمه
سوزان
سانتاگ در یکی از مقالاتش اشاره میکند که نویسندگان بزرگ یا شوهرند یا معشوق.
بعضی از آنها خصلتهای شوهرها را بروز میدهند: قابل اطمینان بودن، قابل درک
بودن، دست و دلبازی و برازندگی. اما در عوض نویسندههای دیگری هم هستند که خصوصیات
معشوق در آنها بیشتر دیده میشود: خصوصیات احساسی نه فضایل اخلاقی. در ادامهی
مقاله اشاره میکند که زنها به ازای هیجان و احساسات پرشور، بعضی از خصوصیات مثل
دمدمی مزاجی، غیرقابلاعتماد بودن، خودخواهی و خشونت را در وجود معشوق تحمل میکنند،
اما هرگز این خصوصیات را برای شوهر نمیپسندند: «به همین ترتیب خوانندگان نیز غیر قابلدرک بودن، وسواس، حقایق دردناک،
دروغها، دستور زبان بد را تحمل میکنند، اگر در عوض، نویسنده به آنها اجازه دهد که
از احساسات بیهمتا و هیجانات پر مخاطره لذت
ببرند.»
طبق
چیزی که سانتاگ گفته «رولان بارت» معشوق من است. نمیتوانم از خواندن کتابهایش
مخصوصا «سخن عاشق» و «رولان بارت نوشتهی رولان بارت» دست بکشم. «سخن عاشق» برای
من نامهی بلندِ عاشقانهای است که اگر هر روز سراغش نروم این احساس را خواهم داشت
که دارم به کسی خیانت میکنم. «سخن عاشق» سخنِ من هم هست. و همانگونه که خود بارت
به آن اشاره میکند: سخن کسی است از فرط تنهایی. چرا که به قول نیچه: عشق خطری است
در کمین تنهاترین کس. من در این «خطر» و با این «خطر» زندگی میکنم. مثل اینکه بخواهم
بدون گفتن «دوستت دارم» دوست داشته باشم.
مواجههی
من با «رولان بارت نوشتهی رولان بارت» مواجهه با یک رمان است. من این کتاب را به
عنوان رمان دست میگیرم. حتا شکل نشستنم برای خواندنش همانگونه است که مثلن دارم
رمانی از مارگریت دوراس میخوانم. بدنم را در وضعیتی راحت قرار میدهم. این در
حالی است که وقتی کتابی از حوزهی اندیشه دست میگیرم، بدنم ناخودآگاه خودش را در
وضعیتی دشوار احساس میکند و حرکات فرعی و همچنین گرفتگی عضلاتم از دیگر مواقع
بیشتر میشود. خود بارت هم اشاره میکند که «این کتاب را سراسر باید چنان در نظر
گرفت که گویی سخنان شخصیتی در یک رمان است.»
۱۳۹۴ شهریور ۲۲, یکشنبه
عقبگرد
نمیتوانم نبینمش. هر بار فیلم را جلو میبرم تا
میرسم به اپیزود «تونل». آنجا که فرماندهی شکستخورده از تونل میگذرد. به
داستان کوتاهی از «بورخس» میماند. فرماندهای شکست خورده که از جنگ برمیگردد. او
دو بار شکست خورده؛ یکبار زمانی که گروهانش را سربازهای دشمن قتل عام میکنند، و
بار دیگر زمانی که از جنگ «زنده» برمیگردد. او شکستخوردهی همیشگیست. میداند
از این پس زندگیاش امتداد همان شکست خواهد بود. شرمسار زنده بودن! اینکه بدانی
زندگیات زخمیست که هیچگاه بهبود نخواهد یافت.
بازماندهی مهلکهای که سربازهای راستینش را در کام خود فرو میبرد. در حین عبور
از تونل سگی نزدیکش میشود. سگی که میخواهد با دندانهایش او را تکهپاره کند.
هیولای درونش شاید. وجدانی که نمیتواند آرام بگیرد. با ترس تونل را طی میکند.
همین که به دهانهی تونل میرسد سربازهای گروهانش را میبیند؛ رنگ پریده، گویی از
دوزخ برگشتهاند: «درود بر فرمانده. ما سربازهای گروهان سوم به پایگاه برگشتهایم،
بدون هیچ تلفاتی.» فرمانده وحشتزده به آنها نگاه میکند. اشک در چشمهایش جمع میشود.
نمیتواند راست به صورتشان بنگرد. با صدایی لرزان و شرمسار میگوید: «گوش کنید.
من احساس همهی شما را خوب درک میکنم، اما... گروهان سوم ما نابوده شده. همهی
شما افراد گروهان سوم کشته شدهاید.» او بیتدبیری خود و حماقتهای جنگ را مقصر
اصلی میداند و از آنها خواهش میکند که به گورهایشان برگردند، بلکه آنجا به
آرامش ابدی برسند. لباسهایش را مرتب میکند. روبروی آنها خبردار میایستد و
فرمان عقبگرد میدهد. سربازهای مبهوت به عقب برمیگردند و رو به تاریکی تونل حرکت
میکنند. تا جایی که تاریکی آنها را میبلعد، و تنها چیزی که برجا میماند صدای
قدمهای آنهاست که چون گلولههایی بازمانده از جنگ، قلب و وجدان فرمانده را
تیرباران میکنند.
۱۳۹۴ شهریور ۱۷, سهشنبه
تظاهر به قادر بودن
چیزی
در نوشتههای «بکت» هست که بیشباهت به زندگی من نیست؛ یک عدم قطعیت، یک خلاء
درونی. شخصیتهای بکت انگار نیستند! گویی فقط شنیده، یا خوانده میشوند. مثل این
است مالوی، مالون، مورل، وات جمع شدهاند تا ضمن خندیدن به عرقریزی روح، کلمه را
وادار به اندیشیدن کنند. به نظر من مهمترین توصیف دربارهی بکت همان جملهی برادرش
است که در نامهای خطاب به او مینویسد: «چرا نمیخواهی آنطور که مردم میخواهند،
رمان بنویسی؟» بکت در کنار جویس «نه»های بزرگی به شکلهای سنتی رمان و حتا نوشتار
هستند. شاید از این روست که خود بکت در یکی از مصاحبههایش اشاره میکند: "ولادیمیر
و استراگونِ «در انتظار گودو» من و جیمز جویس هستیم." آن دو گویی هدفی جز
ترور رمان در سر نداشتند. رمانهای آن دو را میتوان تلاشی در جهت «خودکشی رمان»
دانست. تا جایی پیش میروند که خواندنِ رمانهای آخرشان: «شبزندهداری فینیگنها»
و «این طور است» کار هر کسی نیست. به یاد بیاوریم جملهی دردناکی از رمان «اولیس» را: «آه، جیمز، بگذار برخیزم و از این
کثافت به در آیم.» این کاملترین جملهی فراداستانی «اولیس» است. جملهی بلوم،
کاراکتر رمان، فریاد او خطاب به جویس، جویسی که دارد مینویسد و او را خلق میکند.
حتا او هم تاب تحمل جهنمی را که جویس خلق کرده ندارد. بکت هم با نوشتن «نام
ناپذیر» اعتراضش را علیه قواعد کاذب، کهنه و دستوپاگیر داستاننویسی به گوش همه
میرساند. دریدا «نام ناپذیر» بکت را فقط متنی نمیداند که تن به خوانشهای فلسفی
میدهد، بلکه میگوید: خودش فلسفه است. بلانشو هم با توجه به تلاش بکت برای پسزدن
شخصیتپردازی و طرح و پیرنگ در این اثر، دربارهاش میگوید: «شاید اصلا با یک کتاب
سروکار نداریم، بلکه با چیزی بیش از کتاب روبروییم: شاید داریم به حرکتی نزدیک میشویم
که همهی کتابها از آن ریشه میگیرند، آن نقطهی منشا که اثر در آن گم میشود،
نقطهای که اثر را نابود میکند.»
بکت
مینویسد. با نوشتن مبارزه میکند. خسته میشود. شکست میخورد. به مبارزهاش ادامه
میدهد. مقاومت میکند. تا دوباره شکست بخورد. تا شکست بهتری بخورد. چرا که میداند:
«هنرمند بودن یعنی شکستخوردن.» شکستی که تنها هنرمند جرات تجربهکردنش را دارد.
شکستی که جهان اوست. که با وفاداری و تن سپردن به آن، علیه جریان و روال عادی
زندگی مبارزه میکند. انگار بخواهد بگوید: «هیچ چیز خندهدارتر از خوشبختی نیست.»
۱۳۹۴ شهریور ۱۴, شنبه
تجاوز به وجدان بیننده
گلدان عروسی یا سپوختنِ خوک. فیلمی عریان از کارگردان بلژیکی: Thierry Zéno. فیلمی که بارها با وجود سانسور بخشهایی از آن، باز هم برای ورود به
جشنوارهها با مشکل مواجه شده است. فیلمی مهجور و تکاندهنده که یادآور دو فیلم
بزرگ است: «سورچرانی بزرگ» مارکو فرری و «سالو»ی پازولینی. فیلمی که به وجدان ببینده
تجاوز میکند. اگر فرری در «سورچرانی بزرگ» علیه سرمایهداری برمیآشوبد و
پازولینی در سالو به فاشیسم میتازد؛ این فیلم «زنو» را میتوان فیلمی علیه خودِ
انسان دانست. انسانی که خوی انسانیاش را از دست داده و حتا به خودش هم رحم نمیکند!
در
این فیلم انسان دیگر حیوان ناطقی نیست. حیوانی است با نیازها و غرایز جسمانیاش.
میخورد، میخوابد، قضای حاجت میکند، با همنوعش درمیآمیزد. در این فیلم با
انسانی مواجه میشویم که حرف نمیزد؛ شاید اصلن قادر به تکلم نیست، یا نیازی به آن
ندارد! با حیوانات دیگر زندگی میکند، مثل آنها میخورد، میخوابد، خودش را خالی
میکند، اما به جای رابطه با انسانی دیگر، وارد رابطهای عاشقانه با یک خوک میشود.
همین رابطهی عاطفی و جماع عاشقانه است که لرزه براندام بیننده میاندازد. نشان
از انسانی که تنها تحت فرمان غریزه نیست! آیا به کاری که میکند آگاه است؟! توحش
او از حیوانات دیگر بیشتر است، تا جایی که مدفوع و ادرار خودش را میخورد. و وقتی
بچهخوکهایش(!) به دنیا میآیند و مهر مادرشان را نسبت به آنها میبیند، از
حسادت دارشان میزند.
اشتراک در:
پستها (Atom)