۱۳۹۴ شهریور ۲۲, یکشنبه

عقب‌گرد


نمی‌توانم نبینمش. هر بار فیلم را جلو می‌برم تا می‌رسم به اپیزود «تونل». آن‌جا که فرمانده‌ی شکست‌خورده از تونل می‌گذرد. به داستان کوتاهی از «بورخس» می‌ماند. فرمانده‌ای شکست خورده که از جنگ برمی‌گردد. او دو بار شکست خورده؛ یک‌بار زمانی که گروهانش را سربازهای دشمن قتل عام می‌کنند، و بار دیگر زمانی که از جنگ «زنده» برمی‌گردد. او شکست‌خورده‌ی همیشگی‌ست. می‌داند از این پس زندگی‌اش امتداد همان شکست خواهد بود. شرمسار زنده بودن! این‌که بدانی زندگی‌ات زخمی‌ست که هیچ‌گاه بهبود نخواهد یافت. بازمانده‌ی مهلکه‌ای که سربازهای راستینش را در کام خود فرو می‌برد. در حین عبور از تونل سگی نزدیکش می‌شود. سگی که می‌خواهد با دندان‌هایش او را تکه‌پاره کند. هیولای درونش شاید. وجدانی که نمی‌تواند آرام بگیرد. با ترس تونل را طی می‌کند. همین که به دهانه‌ی تونل می‌رسد سربازهای گروهانش را می‌بیند؛ رنگ پریده، گویی از دوزخ برگشته‌اند: «درود بر فرمانده. ما سربازهای گروهان سوم به پایگاه برگشته‌ایم، بدون هیچ تلفاتی.» فرمانده وحشت‌زده به آن‌ها نگاه می‌کند. اشک در چشم‌هایش جمع می‌شود. نمی‌تواند راست به صورت‌شان بنگرد. با صدایی لرزان و شرمسار می‌گوید: «گوش کنید. من احساس همه‌ی شما را خوب درک می‌کنم، اما... گروهان سوم ما نابوده شده. همه‌ی شما افراد گروهان سوم کشته شده‌اید.» او بی‌تدبیری خود و حماقت‌های جنگ را مقصر اصلی می‌داند و از آن‌ها خواهش می‌کند که به گورهای‌شان برگردند، بلکه آن‌جا به آرامش ابدی برسند. لباس‌هایش را مرتب می‌کند. روبروی آن‌ها خبردار می‌ایستد و فرمان عقب‌گرد می‌دهد. سربازهای مبهوت به عقب برمی‌گردند و رو به تاریکی تونل حرکت می‌کنند. تا جایی که تاریکی آن‌ها را می‌بلعد، و تنها چیزی که برجا می‌ماند صدای قدم‌های آن‌هاست که چون گلوله‌هایی بازمانده از جنگ، قلب و وجدان فرمانده را تیرباران می‌کنند.


هیچ نظری موجود نیست: