۱۳۹۶ آذر ۴, شنبه

روانِ ناآرامِ تن










در یک حرکت ناجوانمردانه، دیروز، باز سرما خوردم. از دیروز در رختخواب مانده‌ام. یک سالی‌ست به وقت سرماخوردگی سعی می‌کنم آدابش را به‌جا آورم. معمولن در این روزها می‌روم سراغ آشپزی‌کردن. تن غافل می‌شود از درد، وقتی آلوده‌ی طعم‌ها و رنگ‌ها می‌شود. به گمانم تن‌ام آگاه شده به این آداب. از دیروز اشتهای عجیبی پیدا کرده‌ام. مدام می‌خورم.


در آشپزی شکلی از امید به زندگی نمایان است. عادت دارم برای شروع، مواد لازم را درظرف‌های جداگانه کنار هم قرار دهم. دقت می‌کنم برش‌ها یک‌اندازه باشد. رنگ در اولویت است. طعم مربوط است به مرحله‌ی بعدی؛ وقتی ماهیتابه یا قابلمه را روی شعله‌ی روشن می‌گذاریم. گاهی وقت اضافه‌کردن مواد، یا هم‌زدن قابلمه، برمی‌گردم؛ نگاه می‌کنم به هال، به درِ بازِ اتاق، به کتاب‌ها و کاغذهای کف خانه، به عکس‌ها و تابلوهای روی دیوار، عمیق می‌شوم در صدای موزیکی که پخش است، و بعد خیره می‌شوم به جای خالی آن‌که «من» است. تنها در این مواقع است که می‌توانم با خودم کنار بیایم. من در اغلب موارد خودم را به عنوان یک شخص ثالث می‌بینم؛ یک «او»، که نسبتی با من ندارد.

بعضی کتاب‌ها، کتاب‌های اوقات بطالت‌اند؛ وقتی‌هایی که در بستر می‌مانیم تا به قول فلوبر آرام دم بکشیم. من روزهای سرماخوردگی را هم اضافه کرده‌ام به اوقات بطالت. البته نه بطالت نرم، که بطالتِ تن، وقتی می‌خواهد پوست را بشکافد. کتاب «پروست و من» یکی از آن کتاب‌هاست. اصلن خواندن پروست، و درباره‌ی پروست، و همچنین خواندن رولان بارت شکلی از بطالت من، و گرفتار شدن به «انزوای شیرین»ی است که بارت آن را لازمه‌‌ی نوشتن و کار خلاقانه می‌داند. کتاب به‌دست، در بستر دراز کشیده، می‌خوانم:


من هیچ‌وقت از آشپزی بدم نمی‌آمده است. از عملیاتِ آشپزی خوشم می‌آید، از مشاهده‌ی تغییرِ شکلِ غذا لذت می‌برم. (رنگ‌به‌رنگ‌شدن، غلیظ‌شدن، جمع‌شدگی، بلورین‌شدن، قطبی‌شدن و مانند این‌ها). عملیات آشپزیِ مرا نقصان کوچکی مغشوش می‌کند. به ‌عبارت دیگر، آن‌چه من از عهده‌اش برنمی‌آیم و همیشه بد انجام می‌دهم نسبت‌ها و زمان‌بندی‌ست: روغن زیاد می‌ریزم؛ نکند غذا بسوزد. غذا را روی آتش زیاد می‌گذارم؛ می‌ترسم خوب پخته نشود. خلاصه می‌ترسم؛ زیرا نمی‌دانم (چه‌مقدار و چه‌زمان). جایی‌که امنیت رمز [نشانه] (نوعی دانشِ تضمینی) وجود داشته باشد ترسی نیست: [مثلاً] بیش‌تر دوست دارم برنج بپزم تا سیب‌زمینی؛ زیرا می‌دانم هفده‌دقیقه طول می‌کشد. از آن‌جا که این عددی دقیق است از آن خوشم می‌آید (زیرا عددی غیرِمعمول است). عدد صحیح به‌نظر مصنوعی می‌رسد و برای اطمینانِ بیش‌تر به آن عددی اضافه می‌کنم.




۱۳۹۶ آبان ۳۰, سه‌شنبه

قطعاتی درباره‌ی مادرم




هیچ‌وقت نتوانسته‌ام و نمی‌توانم به آهنگ‌های محبوبم گوش بدهم. حین گوش‌دادن به آن‌ها فکر می‌کنم مادرم صدایم می‌زند. هر بار مجبورم چندبار آهنگ را نگه دارم. می‌بینم صدایی نیست.
*

حسرت به ارث‌بردن یک از ویژگی‌های مادرم همیشه با من است؛ چپ‌دست بودن. این ویژگی مادرم را هیچ کدام از فرزندهایش به ارث نبرده‌اند. با خودم فکر می‌کنم اگر چپ‌دست بودم سهم بیشتری از مادرم از آن من بود.

*

سال‌هاست از این‌که دست‌پخت مادرم را دوست ندارم در عذابم. حالا نه. احساس می‌کنم با خوردن دست‌پخت‌اش خودم را تحقیر می‌کنم.


*

اگر یک روز بخواهم لیستی از «دوست دارم» و «دوست ندارم»‌هایم بنویسم، هر دو لیست را با کلمه‌ی «مادرم» آغاز می‌کنم.

*


نمی‌توانم عکسی از مادرم داشته باشم. حتا نمی‌توانم به عکس‌هایش نگاه کنم. چندباری که در مراسمی خانوادگی خواهرها یا برادرها مجبورم کرده‌اند از آن‌ها و مادرم عکس بگیرم تا چند روز بیقرار بوده‌ام.


*


هیچ عکسی با مادرم ندارم. (نوشتن این جمله به گریه‌ام انداخت.)


*


یک هفته پیش که زلزله آمد، میان جمعیت جمع‌شده در کوچه مادرم را دیدم، پالتوی پدرم را پوشیده بود. به همدیگر نگاه کردیم. هر دو انگار از دیدن هم خجالت می‌کشیدیم، نگاه‌مان را دزدیم و سرمان را پایین انداختیم.


*

هم «سوگ مادر» مسکوب را خوانده‌ام، هم «خاطرات سوگواری» رولان بارت را. هنوز نتوانسته‌ام خودم را راضی کنم نسخه‌ای از آن کتاب‌ها در کتاب‌خانه‌ام داشته باشم.


*


کاش فروید زنده بود و کتابی درباره‌ی مادرم می‌نوشت.



*** 



تصویر: عکسی از دان مک‌کالین. زنی که شبه نظامیان شوهرش را جلوی او و پسرش کشته‌اند. این عکس بیان رابطه‌ی من با مادرم است. آن پسر درون عکس من‌ام. پیوسته مادرم را در حال رنج تصور می‌کنم. و خودم را ترسیده، وامانده، ناتوان و رنجور از دلداری و کمک به او. پنهان نمی‌کنم وقتی با مادرم هستم پدرم را فراموش می‌کنم. و برعکس، هر وقت با پدرم هستم غیابِ مادرم نمی‌گذارد با او رابطه برقرار کنم.

      

۱۳۹۶ آبان ۲۸, یکشنبه

وقتی که لغت عفونت می‌کند





تاریخ زیر یادداشت‌ها، یادداشت‌های شما، لذتی مضاعف، فراتر از لذتِ متن، به من می‌دهد. از وقتی می‌نویسم، پرهیز کرده‌ام از نوشتن تاریخ؛ چرایش را به خوبی نمی‌دانم. بی‌ربط نیست البته به ترسی که از ثبت، یا بایگانی لغت دارم. تاریخ، بایگانی می‌کند. مثل سنگ قبر، آن عددهای بی‌شرمِ حک شده بر سنگ‌ها. برای من، نوشتنِ تاریخِ زیر یادداشت‌، در حکم ممنوعیت برای بازگشت دوباره به آن است؛ به آن لغت‌های زیسته‌شده، آن روزها و احوالاتی که سپری شده‌اند اما مدام تکرار می‌شوند. من اگر نتوانم به مکتوب‌های گذشته رجعت کنم، شاید توان نوشتن را، یا حداقل شوق برای مکتوب را از دست بدهم! تغییر در گذشته‌، گذشته‌بازی، تجربه‌ی چیزی که اتفاق نیفتاده، جعل تاریخ، و روایت‌های سپری شده؛ این موضع من در تغییر جهان به سهم خودم است. اما تاریخ‌های نوشته‌شده‌ی زیر یادداشت‌های شما، آن تاریخ تقویمی نیست. بخشی از خودِ کلام است. این لذتِ متن را دوچندان می‌کند. علاقه‌ام به اعداد، حتا به شکل ظاهری آن‌ها، کاری کرده که نتوانم به سادگی از آن‌ها بگذرم. در رمانی که دست ناشر سپرده‌ام، تلاش کرده‌ام برای خلقِ سیمای عدد. آن‌جا روایت گاهی دست عدد می‌افتد؛ همان‌جا، همان صفحه‌ی اول، نوشته‌ام: «شب هم عدد است.» و رمان آغاز می‌شود؛ انگار خواندنِ سنگِ گوری که مُرده ندارد.

۱۳۹۶ آبان ۱۸, پنجشنبه

گسست



دفتر گسست. دفتر آخر شب، بعد از درازکشیدن روی تخت. دفتر کلمه‌ها، آخرین کلمه‌های روز، روزِ به شب رسیده، کش‌آمده در شب. فهرست کارها، ایده‌ها، آدم‌ها، کتاب‌ها، فهرست وقتِ بعد از بیداری. اولین کلمه‌های روزِ برآمده.  


بی‌تاریخ است این دفتر. تاریخ ندارند نوشته‌ها. فقط روی کاغذ آمده‌اند. سطرها معمولن یک‌کلمه‌ای‌اند. جز نویسنده‌اش کسی قادر به ارتباط‌گرفتن با آن نیست. خلاصه‌ی روزِ در راه‌اند. گاهی یادم می‌رود در طول روز به دفتر رجوع کنم. چیزی تغییر نمی‌کند. افسوس، من اگر در طول روز هم کاری انجام دهم، همان شرایطی و احوالی را دارم که کاری انجام نداده باشم. 



سانتاگ
قارچ
عباس، عشق مکتوب
مهسا: کتاب. غیاب به مثابه‌ی حیاتِ میل
فیلم، شاید
امین
اتاق روشن
نامه، جواب داده نشده



این‌ها کلمات دیشب بودند. دفتر که تمام شد، سپری شد همه‌ی برگه‌ها؛ یک روز باید بنشینم به خواندنش، از اول تا کلمه‌ی آخر. ترسیم و مشاهده‌ی سیمای آن زندگی که در فاصله و مکث بین کلمات اتفاق می‌افتد. بایگانیِ من. (حقارتِ این «من»، در این جمله، به گریه‌ام انداخت.) من باعثِ جدایی کدام کلماتم؟