صدا
را میشنیدم. صدا بیدارم کرد. رگهای قلبم گویی مسدود شده بودند. انگار نوزادی یک
روزه از قلبم زاده شده بود. صدای گریهاش، صدای خواستن مرگ بود. زوزهاش را میشنیدم.
وحشت کردم. صدا از نافم بیرون میآمد. میترسیدم همراه صدا امعاء و احشایم بیرون
بریزد. از بوی درونم وحشت داشتم. مرگ آمده بود در من. روی تخت نشستم. نوزاد با دستها
و پاهای بیرمقش به قفسهی سینهام میکوبید. در من زندانی شده بود. درونم را چنگ
میانداخت. سنگین بود صدا. با درد بیرون میآمد. میدانستم در شرف مرگ هستم؛ که
دیگر تمام است. چند دقیقه وقت داشتم؟ نمیدانستم. با عجله لپتاپ را روشن کردم.
چند فایل را حذف کردم. یک مقدار کاغذ هم بود. باید دور ریخته میشدند. ترسیدم از
اتاق بیرون بروم و در مکانی نامناسب بمیرم. جای مرگِ من روی تخت بود. دوست داشتم
در خواب بمیرم. در حالتِ خواب؛ در وقتِ خواب. متوجهی مرگ نباشم. میترسیدم با
آگاهیام از حضور مرگ، خودِ مرگ، مرگم را به تعویق بیندازد. نگذارد بمیرم. کاغذها
ماند زیر تخت. دراز کشیدم. پتو را روی خودم انداختم. احساس حقارت میکردم زیر پتو؛
در آن تاریکی اندک. به آن تاریکی نیاز نداشتم. خودِ تاریکی شده بودم. کودکِ در
چنگال مرگ، با زوزه مرگ را میطلبید. چارهای نداشتم. بزرگترین شانس من در آن
لحظه مرگ بود. باید میتوانستم بمیرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر