۱۳۹۶ آبان ۷, یکشنبه

از نامه‌ها





انگار سال‌ها پیش مُرده‌ام و این چند روز، خیلی اتفاقی، عکسی از خودم دیده باشم. دلم برای چیزی تنگ شده که تجربه‌اش نکرده‌ام؛ مثلن لحظاتی از با تو بودن؛ یک دل سیر در سکوت راه‌رفتن و حرف‌نزدن. زندگیِ من، تعطیلاتی به هدر رفته‌ست؛ شاید هم اوقاتِ فراغتی که در خواب گذشته و می‌گذرد! این روزها میل عجیبی به گریه‌کردن بر هستی خویش دارم. دقیقا مثل آن روز که کرج دیدمت؛ آمده بودی دنبالم. چقدر دوست داشتم آن روز، یک جای خلوت پیدا می‌کردم تا کنارت گریه کنم. گریه‌ی از سرِ دلتنگی نه؛ گریه‌ برای لحظات اندکی از زندگی‌ام، آن جزییاتی که به یادم مانده. همان وقت می‌دانستم آن ساعت‌های با تو بودن می‌شود جزییاتِ خصوصی‌ام، ارزشمندی آن دقیقه‌ها کاری کرده برای کسی تعریف نکنم. هرازگاهی، مثل عکسی قدیمی، از روزگار و عزیزی رفته، از قلبم بیرون می‌آورم و سیر نگاهش می‌کنم، می‌خوانمش، و دوباره می‌گذارم جایی که باید باشد؛ کنار رگ‌هام؛ آن تپش‌های کم‌رمقِ خون. تو کلمه‌ای هستی که قبل از تکلم می‌توانستم تلفظش کنم.

هیچ نظری موجود نیست: